من زنی که از ارس بیرون زدهام
و بر گردهام هنوز داغی از قبایل عرب است
و زمستان…
با این همه سردیش تنها فصلیست که زمین را روسفید میکند
هوای زندگیام
به سان اهواز میماند
گرفته…
خفه…
سیاه…
انگار که برادری با روسری رنگارنگ
گلوی خواهر کوچکش را میفشارد
یک وطن…
یک اتاق…
یک خانه…
ما هم تن…
ما هم وطن…
حالا میخواهد
آفتاب باشد که چه؟؟؟؟
برف باشد که چه؟؟؟؟
باران باشد که چه؟؟؟؟
وقتی بر گلوی کوچک
معصومی گره میخورد
این زمستان هم
نوزادی سیاه پس میاندازد
زمستان هست و…
شاخههای عریان
من برف را دوست ندارم
من شاخههای عریان را دوست ندارم
که مثل انگشتهای خشک شده خاطراتم است
و اکنون در زندگی
پاهایم به گل فرو رفته
نه میتوان دهان به دوست دارمها باز کنم
و نه میتوانم
با دامن تر در روی زانوهایت بنشینم
و اکنون من
با کفشهای پاره
بیست و هشت زمستان را گز کردهام
عمیق…
سوزناک…
زخمی…
و من آن خرس مادهام
که در زمستان احساساتم به خواب فرو رفتهاند
خوابی خالی از دانههای برف
خوابی خالی از رویاها
خوابی که به دستهای خالی ختم میشود
خوابی
تلخ…
هما حمزه پور