شبهای روشن، رمان کوتاهی از داستایوفسکی است. از این کتاب، سه فیلم اقتباسی ساخته شده که ورژن ایرانیاش چند سر و گردن بالاتر از ورژنهای ایتالیایی و فرانسوی آن است.
البته فرزاد موتمن و سعید عقیقی، برداشت آزاد از این کتاب داشتند. شخصیت اصلی فیلم، برخلاف شخصیت اصلی کتاب که شخصیتی دستوپا چلفتی و ضعیف بود، بسیار مغرور و با اعتماد بنفس است. او شخصیت پرتناقضی دارد که از سکانس ابتداییِ فیلم، این تناقضهای شخصیتی نمایان میشوند. استادِ ادبیاتی که شعر عاشقانه را با لحن خشک، سرد و امری میخواند؛ این اولین سکانس شبهای روشن است که بخش بزرگی از مفهوم این فیلم را به دوش کشیده است.
بعد از کلاس، دانشجوی دختری به سراغش میآید تا در مورد شعر و لحن استاد با او حرف بزند؛ دانشجو چند پله پایینتر از استاد میایستد و دوربین، این صحنه را طوری به تصویر میکشد که مخاطب نگاه بالا به پایین و مغرورانهی استاد به دانشجو را دریافت میکند.
استاد شخصیت درونگرایی دارد؛ او همواره در شهر و بین مردم احساس تنهایی میکند. با ساختمانها رفیق میشود، با دیوار ها حرف میزند و عاشق تاریکی است. توی کافهی شلوغ، تنها مینشیند و خیالبافی میکند و همواره مشغول مونولوگهای درونیاش است. او مدتها در ایستگاه منتظر میماند و ماشینها و تاکسیها بدون این که سوارش کنند رد میشوند. در یکی از سکانسها چند جوان به سمتی میروند و او تنها و در جهت مخالف آنها حرکت میکند، یکی از آنها تنهای به استاد میزند و رد میشود و این نشانگر منعطف نبودن جامعهایست که او در آن زندگی میکند. این جامعه، برای کسی که نسبت به اکثریت جامعه، روحیات و سبک زندگی متفاوتی دارد ایجاد مزاحمت کرده و او را پس میزند. استاد نگاهی به آن جوان میکند و دوباره به تنهایی به راهش ادامه میدهد؛ او از راهی که در پیش گرفته مطمئن است.
تصویر و صدا نقش غیرقابل انکاری در این فیلم برعهده دارند. چهرهی شهر، خاکستریست؛ با دیوارها و ساختمانهای بلند. این فضاسازی در تصویر، غیرقابل نفوذ بودن آدمهای شهر را نشان میدهد. و اما استفادهی هوشمندانه از صدا و انتقال درست حسها به مخاطب با استفاده از این صداها نیز تأثیر شگرفی در پیشبرد اهداف این فیلم دارد؛ مثال بارز برای این موضوع، مربوط به سکانسیست که استاد و رویا برای اولین بار دیدار میکنند. وقتی استاد از رویا جدا میشود، در حالی که دوربین روی چهرهی رویا زوم شده، صدای پارس سگ میآید و این نشانهی احساس ناامنی و ترس رویاست؛ همانطور که پس از صدای پارس سگ، صدای ترمز ماشین با وولوم بالای آهنگ به گوش میرسد. یا در دو سکانس دیگر، که دختر ناراحت است و سعی در پنهان کردن ناراحتیاش دارد، صدای رعد و برق میآید.
در دیدار اول، رویا در مقابل درب باز ایستاده و استاد در مقابل در بسته؛ و این تصویر، نشانگر درونیات آن دو است. استادی که درِ قلبش را به روی تمام انسانها بسته و دختری که قلب مهربان و بزرگی دارد؛ چون برخلاف استاد، عشقی در دل دارد.
نقطه اشتراک این دو، تنهاییشان است. استاد در طول فیلم، چندین بار تکرار میکند که هیچ دوستی ندارد و دختر هم یک بار این جمله را به زبان میآورد.
فضای خاکستری شهر پس از آمدن رویا به زندگی استاد، زیباتر میشود؛ ساختمانهای سفید، دیوار کوتاه سبز، پوستر رنگی توی خیابان. علاوهبر تصاویر، زاویهی دوربین نیز تغییر میکند؛ دوربین برخلاف اولین تصویری که از استاد و رویا داشت و از بالا به پایین بود، این دو را از پایین به بالا و در اوج به تصویر میکشد؛ به این ترتیب حس رهایی و امید را در درون آن دو نمایان میکند.
این فیلم هیچ تصویر اضافی در خود ندارد؛ حتی ماشینهای تاکسی نیز حرفی برای گفتن دارند و زمانی که استاد تنهاست خیلی سخت گیر میآیند و با آمدن رویا قضیه برعکس میشود. انگار با آمدن رویا همه چیز برای استاد راحتتر میشود؛ حتی تاکسی سوار شدنش.
رویا نشانهی امید است. اما گاهی ناامید میشود و استاد که خود را فرد ناامیدی میداند، او را دلگرم میکند. و این تغییر جهانبینی و نگاه او به زندگی مدیون رویاست؛ به این ترتیب امید رویا به خودش برمیگردد.
در شب سوم، که دختر کاملا از بازگشت عشق قبلیاش ناامید شده، با استاد به کافهای میرود؛ در این سکانس نگاه رویا به پنجره است؛ پشت پنجره دختری منتظر ایستاده و اتوموبیلها برایش بوق میزنند؛ این تصویر خود رویاست در شبهای اول و نگاه او به تصویر دختر پشت شیشه، آشوبهای درونی او را به تصویر میکشد. لحظاتی بعد، آن دختر سوار یکی از ماشینها میشود و میرود؛ ترس توی چهرهی رویا، پس از دیدن این تصویر نمایان میشود و این نشاندهندهی ترس او از آیندهی نامعلومیست که ممکن است در انتظارش باشد.
بازیگران اصلی فیلم (هانیه توسلی و مهدی احمدی) بهترین بازیهایشان را در این فیلم ارائه دادهاند. در طول فیلم، نگرانی در چشمهای هانیه توسلی نمایان است و او موفق شده مخاطب را از چهرهی آرام رویا بگذراند و به درون پرآشوب و مضطربش بکشاند.
مهدی احمدی نیز نقش استاد را به عالیترین شکل بازی کرده است؛ او موفق شده در طی این فیلم، تغییر شخصیت و حالات درونی استاد را به تصویر بکشد. تنها با مقایسه لحن خوانش شعرش در آغاز و پایان فیلم به راحتی میتوان به این موضوع پی برد. یا چهرهی خشک و بیتفاوتش در ابتدای فیلم و چهرهی مضطرب و چشمهای نگرانش در انتهای فیلم که نشان از انقلاب درونی بزرگیست که برای این شخصیت اتفاق میافتد.
استاد وقتی عاشق رویا میشود، پس از مدتها با مادرش حرف میزند و سبک میشود؛ و با یادآوری سکانسهای قبلی، میتوان به جملهی خود استاد به رویا رجوع کرد:« عشق، آدمو سبک میکنه.» .
او که سالهای طولانی توسط کتابهایش محصور و به شخصیتی غیرقابل نفوذ تبدیل شده بود و اساسأ مخالف عشق بود، عاشق شد و این عشق، او را از بند و تعلق رها میکند و به این ترتیب استاد پس از سالها از کتابهایش جدا میشود.
داستان فیلم با جدا شدن رویا و استاد به پایان میرسد، اما روشنیای که به نگاه و زندگی همدیگر داده بودند برای همیشه در قلب و یادشان باقی ماند.
نغمه نیکفال