۱)
و گره پشتِ گره
ميخورد بر بختم
ميكنم اين را باز
ميشود ان بسته
به گمانم كه خدا بيكار ست
ميزند بخت مرا باز گره
و من هي ميخندم
و خدا مي خندد
پيش خود مي گويد:
كه چه صبري دارد
بزنم باز گره
كه ببينم خندد؟؟؟
و من هي مي خندم
خنده ام از سر شوق
ميشود اشك و به دامن ريزد
ناگهان دستِ خدا
پاك كند اشكِ مرا
و كند باز گره پشتِ گره از بختم
***
۲)
مي بويمت
هر صبح كه بيدار ميشوم
عطر تنت
همين حوالي هاست
انگار كه رد شدي از كنارِ دلم
انگار كه مست شده اند تمامِ شب بوها
انگار كه زندگي به تكاپو فتاده است
انگار زني به عشق ميكند نگاه
يادت بماند اي نورِ ديده ام
اينجا بهار ميشود از اين اتفاقها
لیلا تاجیک