پری کوچک غمگین!
حق با تو بود؛
باد ما را با خود برد…
و مُرد؛
پرندهای «که فرو رفت
در اندیشهی ابری ولگرد»…
باد ما را با خود بُرد؛
تو ایستادی
و گیسوان مضطربت را در باد شانه زدی…
و گل سرخی بر آن کاشتی؛
با دستهایی سبز
که سیمانی نبودند دیگر…
به آینه نگریستی
و پرسیدی از او، نام نجاتدهندهات را…
روزی که باد ما را با خود بُرد
تو گرم بودی،
تو گرم بودی؛
آنقدر که انگار هیچوقت سرد نخواهی شد
و نشدی…
گفته بودی:
« مرگ من روزی فرا خواهد رسید»
نرسید؛
که با نامت بیگانه بود…
و پنهان نشد پَرتَُوِ نامت؛
زیرِ پوستِ خاک…
«ای یار! ای یگانهترین یار!»
زنده میدانمت هنوز…
چه دارم در راه نثارت؟
«جز درک حس زنده بودن…»
من تو را میشناختم؛
که هر شب با یک بوسه میمردی
و سحرگاهان با بوسهای متولد میشدی…
زنی تنها بودی،
که با آفتاب رابطه داشت؛
در آستانهی فصلی سرد…
با تنهایی
دستی به پوست شب کشیدی
و چراغهای تاریک رابطه
خزید در رگهایت…
روشن شدی
و آتشِ ابراهیم گلستان شد…
و پیدا کردید «حقیقت را در باغچه،
در نگاه شرمآگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند»
یخ بست خورشیدت
و دیگرت گرما نبخشید…
خسته از عشق
به مادرت گفتی:« دیگر تمام شد…»
و خاک، اشارتی بود به آرامش
تنت را در باغچه کاشتی؛
سبز خواهی شد
«میدانم
میدانم
میدانم»…
نغمه نیکفال
با الهام از اشعار فروغ
برای فروغ
۹۹/۱۰/۸