شورابیل

شورابیل

هاله هایی از رنگ‌/سبز و نیلی/آبی و طلایی/نارنجی و بنفش و زرد/رنگین کمان می شوداطراف چشمانم/می روم با بی خردی/به بدنامی دریاچه پراز شور و خنده مسافر/می شمارم پرنده های مهاجر هیجان را/بر فراز تفریحگاه /روی رینگ میاید سایه به دنبال من /گاه از سایه خودم هم واهمه دارم/ گلو پاره میکند دختر قرتی نادر/روی اژدهای تاریخ /دوچندان می شود عشوه های ناجور ، خنده های ناکوک،چهره های مضحک/جای تنگی است دنیا /همقطار شادی کودکی هایم/زیر هر آن برگی که می افتد از بالای درختی/پوست تخمه هایی گر گرفته از لبهایی باد کرده / دفن می شود به زیرکی/شگفت از بدمستی عادت /در ردپای زن پاکدامن عطر فروش/سورتمه سواران کوچک ابرها را تکه تکه بر هم می زنند /و تصویر لبخند شان حک می شود برقلبی/اینجا گاه دستها شل می شود گاه محکم روی رینگ دوستی های ۱ و ۷ ماهه/دیوارها آلوده اند به افت/می ترسم از دست بدهم تو را/می ترسم از پدر،مادر، بی فکر گناه/شیطان روی شانه ان نشسته تحسینم می کند حتی در لحظه تعرض به مریم/حکایت مرد و نامرد/آن نامرد مردنما که به پشت خوابیده چشم در ناپیدای صدای درهم پرندگان/در جایی دنج اما/چشمهایش مدام عرق می ریزد/و آن مرد/دو رکعتی هدیه می کند به آسمان/شاید بخشنده گناهی باشد که شنا می کند زیر آب/یا که در آسمان غنی /حاجت هر فروغ و فروهر باشد/پسرک تن نیمکت را می خراشد به آرامی/افسون و سایه اما /راحتش نمی گذارند/وشر می شود دل آشوبه های برادری که ناموسش را می پرستد/آرنج می برد به آب جوانی خام /همراه لاشه بچه گربه ای زیبا/لاشه در بی وزنی خود بالا می آید/و جهالتی را به رخ می کشد/در اسکله ام ،همراه پرندگان مهاجر/لک لک سیاه را در وحشتی می بینم از استخوانهای پوکیده زنی/که پراز پولک نقره ای بود/ واز لانه ماهی ها بالا می آمد/موجها نرم نرم می آیند به خونخواهی جسد ی دیگر/فالوده می زنی داخل رستوران آب/وحتی ندای ایمان مردم را نمی شنوی/لاکی تیره رنگ از انگشتانی کوچک آدامس فروش قطره قطره می چکد بر نگاه بخشش تو /تهوع گرفته سرباز کوچک از امل بازی مادری بی عفت /کنار آب خالی می کند عق اش را/ و رمقی می گیرد شاید از بهار/شرم می ترکد و به شر می رسد داخل بادکنک قرمز /وفریادها،کف زدنها،موج مسافران نازک نارنجی/رگ بی غیرت زندگی می جوشد اینجا/اگر پدری ،فرزندی،خود را توی قفسه ها،کتابها به آتش بزند/دنبال توام/در حبس و اعدام و تبعید/در شکل برقرار ارتباط/در تردید/در وجاحت و بدهکاری لحظه ها/پسر ناخلف روزگار /از مادر سوا ،از پدر جدا /برهنه و لخت روده ها را صاف می کند از ناخوشی /و دخترش با شالی از گل های ریز قرمز /زیر یک رابطه پنهانی پوست می اندازد/شهر به بازی با من در آمده است /رویا قایق می راند/امید پارو می زند دور بهار بی شوهر /گل می گیرد جهان برای تاسی سرش/زیر پوست دریاچه شور جاذب /صورت هایی خالی از شرع /امتداد می یابد تا پشت هتل /بی حصار است باغ وحش /جایی که شکار حیوان ممنوع است ایستاده ام به تماشای شکار انسان/آب را شیرین می کنندکنار شهر خورشید/مردم بی بضاعت/صدای شرف شنیده می شود باز/جایی از اطراف دور، درون چادر استدلال/غرق شوخی ها ،خنده ها چیزی می زند انگار/نزدیکم بتو درون قلب بی صدایت /که می دهی بالن آرزوهایت را به دشت آسمان /مادر رابطه روی آب پارو می زند/می دانی قوی بودن سخت است برای عاشق/سایه می آید جلوتر از من در جشن نیمروز بگو بخند /غذایی نیمه در ظرف /بطری های بی آب /دلم می گیرد از کبر ظن /کرم تردبد را طعمه میکنم درون آب/حرکت در کنار باد، بادی که از پشت سرم زیگزاگ می شود/روی مذهب میله ها پا گذاشته ام/هوای خنک در من جاریست /رهامی شوم دستها باز،چشمها باز،قلبها باز/ترسم از مرگ‌نیست/ترسم از لنز دوربین هایی است که در یخبندان نگاه کلیشه ای تو به تیغه های آفتاب خواهند خورد/روی سطح آب پخش شده ذرات تنم /موجهای ریز تاب سوارشانه های من/با باد کلنجار می روم /وقتی کمک لازم داری دوربین ها زودتر به دادت می رسند/رهایی ام را می کشم به زیر آب /نفس هایم خالی از تنفس ها ،سنگریزه هاپاهایم را ریز ریز می کنند/خدا اینجاست منعکس میان نور و آب/ماهی ها به تنم نوک می زنند ،می خندند به صیادی که اسیر صید است /کف آب پراز هدایای عشاق /آه …خود را کشتن در فریادهای نفس گیر ماهی ها/جا می گذارم خودم را در اعماق /دستهایم روی شانه خدا بالا می آیم از آب/شب کولاک می کند بزودی/رنگین کمان خزیده پشت کوه خستگی /دلم تاول می زند از فریب ،از ضعیف، از قوی/گاه باید خیال شد و دوخت/گاه باید سراب شد و رفت/گاه باید شنید و نگفت/گاه باید دید و نشد.

 

افسانه رحیمی

 

افسانه رحیمی