طی سالهای اخیر، ادبیات کودک در ایران وارد فضاهای نو و متفاوت شده و نویسندگان کودک با امتحان کردن سبکهای خلاقانه و بکر، این حوزه را به فضایی پویا تبدیل کردهاند.
سبک پستمدرنیسم یکی ازسبکهاییست که وارد حوزهی ادبیات کودک ایران شده و نویسندگانِ کودک، آثار درخشانی در این زمینه خلق کردهاند.
داستانِ « دیو دیگ به سر یا اینجوری بود که اونجوری شد» از داستانهای پستمدرنیسم کودک، نوشتهی فرهاد حسنزاده، با تصویرگری علی خدایی است. این کتاب با خلق رویدادهای غیر قابل پیشبینی و نو در داستان، مخاطب کودک را شگفتزده و کنجکاو میکند.
از ویژگیهای این کتاب، میتوان به وجود فراداستان و آوردن بازیهای هوش و سرگرمی در میان داستان، مخاطب قرار دادنِ خواننده، زیر سوال بردن اقتدار راوی توسط یکی از شخصیتهای داستان، گرفتن قدرتِ دانای کلی از راوی، ارتباط و بحث مستقیم میان شخصیت داستانی و مخاطب، پیشی گرفتن تصویر از متن، وجود صفحات خالی در میان داستان، استفادهی نمادین از شخصیتها و پایانبندی نامشخص اشاره کرد که کودک به دلیل این ساختارشکنیها و خلاقیتها، با داستان ارتباط قدرتمندی برقرار میکند و تصویرگری خلاقانه و مناسب با فضای داستان، به استحکام این ارتباط، کمک میکند. در متن پیش رو، به بررسی نشانههای پستمدرنیسمی این داستان میپردازیم.
داستان، با مخاطب قرار دادن خواننده آغاز میشود:
«آن بالا را میبینی؟
بالای آن تپهی سبز را میگویم
آنجا…
از اینجا که چیزی پیدا نیست.
بیا جلوتر… نترس بیا»
نویسنده در همان ابتدا حس کنجکاوی را در مخاطب (غالبأ کودک) زنده میکند. او با همین کنجکاویاش به تصاویر نگاه میکند و در صفحهی بعد، با تصویر موجودی چهار پا با سری بزرگ و سیاه، سه تا چشم لوچ، دو تا گوش گنده و یک دهان گشاد بدون دندان مواجه میشود؛ سپس راوی میگوید:
«چطور است داستانش را بگویم تا با او آشنا شوی؟
اول بگو ببینم، میترسی یا نه؟
اگر میترسی جلو نیا! این داستان دربارهی یک موجود ترسناک است. اگر مثل من شجاعی ورق بزن و دنبالم بیا.»
و به این ترتیب، به مخاطب کودک فرصت اندیشیدن و تصمیمگیری داده میشود و کودکی که تصمیم به خواندن ادامهی داستان بگیرد، احساس شجاعت و اعتماد بنفس میکند. این نوع از برقراری ارتباط با مخاطب، از ویژگیهای داستانهای پستمدرنیسم است. در این نوع داستانها، مخاطب یک فرد منفعل و پذیرا نیست که هرچه نویسنده برای روند داستان در نظر گرفته را بیچون و چرا بپذیرد، بلکه فردی فعال و تأثیرگذار است که میتواند در روند داستان مشارکت کند و آن را پیش ببرد. از آنجایی که نویسندهی پستمدرنیست از هیچ چیز در جهان مطمئن نیست، تناقض و عدم قطعیت در کلامش دیده میشود و یکی از اهدافش، قبولاندن همین طرز فکر به مخاطب است. او قصد دارد مخاطب بفهمد که هیچ دسترسی به واقعیت ندارد و همه چیز نسبی و قابل نقض شدن است. نویسندهی پستمدرنیست از هیچ موضوعی با قطعیت سخن نمیگوید و از همین رو، مخاطب را به عنوان فردی فعال و دارای تفکر، وارد داستان میکند تا او نیز دربارهی مسائل بیان شده در داستان بیندیشد و تصمیم بگیرد؛ برای مثال، زمانی که راوی میخواهد شروع به داستانگویی کند، میگوید:« یکی بود، شاید هم یکی نبود.» در اینجا جملهی اول، توسط جملهی دوم نقض میشود و این تناقض و عدم قطعیت که از ویژگیهای پستمدرنیسم است، ذهن مخاطب را به چالش میکشد و او را وادار به فکر کردن میکند.
داستان در روستایی پشت تپههای سرسبز اتفاق میافتد؛ روستایی که راوی دربارهی مردمش میگوید:« مردم این روستا خیلی ساده بودند. خیلی هم ترسو بودند.» راوی، ساده و ترسو بودن را به عنوان دو ویژگی برجستهی مردم روستا معرفی میکند که نشانگر سادهلوح بودن این مردم است که طی سالیان طولانی، خرافات را در ذهن خود ساخته و پروردهاند، به آن اعتقاد پیدا کردهاند و حالا هم از آن میترسند.
در بین مردم روستا، چوپانی به نام سمندر وجود دارد. سمندر چهل گوسفند و یک بز دارد. بزی که نام ندارد و راوی، نامش را بزبزک میگذارد. در صفحات ابتدایی داستان، چهل گوسفند طبق خواستهی چوپان به طویله میروند و بزبزک جا میماند؛ بزبزک بازیگوش و کنجکاوی که منفعل نیست و در بخشهایی از داستان، با راوی بحث و گفتگو میکند و سخنان او را نقض میکند. راوی در قسمتی از داستان دربارهی او میگوید:« چهل بره یک طرف، آن بز هم یک طرف.» بزبزک، یک تنه از چهل گوسفند داستان، تأثیرگذارتر است و در طول داستان، پابهپای راوی حضور دارد؛ برای مثال وقتی راوی در قسمتی از داستان میگوید:« بزبزک وقتی خودش را تنها دید، حسابی ترسید.» بزبزک وارد داستان میشود و در مقابل او قرار میگیرد:
-« ترس؟ من ترسیدم؟
– بله دیگه. نترسیدی؟
– نخیر. داشتم فکر میکردم از کدوم طرف برگردم خونه.»
این از ویژگیهای پستمدرنیسم است که شخصیتهای داستان، با راوی بحث میکنند، علیه او شورش میکنند و سرنوشتی را که نویسنده برایشان تعیین کرده را زیر سوال میبرند و آن را نقض میکنند. در این نوع داستانها شخصیت میتواند پایان داستان را هم به نفع خویش تغییر دهد. بزبزک در چند قسمت دیگر داستان نیز، با راوی بحث و شوخی میکند، خاطراتش را برای او بازگو میکند و گاهی هم در مقابل او میایستد. در بعضی مواقع نیز، راوی را رها میکند و مستقیمأ با مخاطب سخن میگوید:« چیه؟ چرا میخندید؟ من اینجا گم شدم. کمک کنید بیایم بیرون.» و سپس راوی از مخاطب میخواهد که بزبزک را توی تصویر، از لابلای کمدها و اشیا پیدا کند. این از رویکردهای فراداستان در پسامدرنیسم است که نویسنده با آوردن بازیهای هوش و سرگرمی، مخاطب را در داستان مشارکت میدهد. نویسنده با این ساختارشکنی و نوآوری، تأکید بر غیرواقعی بودنِ فضای داستان دارد و تلاش میکند تا مخاطب، فراتر از یک داستان خطیِ تکصدایی، فکر کند و با شنیدن همهی صداها، روند داستان را از تمام جوانب زیر نظر داشته باشد و هر لحظه منتظر یک اتفاق جدید غیر داستانی ( مانند بازی، سرگرمی و…) در داستان باشد. این شگرد، ذهن کودک را به چالش میکشد و او را وادار به آمادگی، تمرکز، اندیشیدن و فعالیت میکند. به این ترتیب، کودک طیِ همکاری با متن، با جوانب و شیوههای متفاوت ذهن خود آشنا میشود و قدرت تفکرش نسبت به بررسی مسائل مختلف، تقویت پیدا میکند.
یکی از اهداف مهم پستمدرنیستها همین مسئله است؛ این که با گریز از کلیشهای بودن، از رعایت روال عادی داستاننویسی، دوری میکنند و ذهن مخاطب را به چالش میکشند. ذهن خوانندهی داستان پستمدرنیسم، لحظهای نمیتوانند آرام بگیرد؛ زیرا تمام چیزی که فضای داستان از او میخواهد فکر کردن است. نویسنده در طول داستان، مخاطب را شگفتزده میکند و لحظهای اجازهی استراحت به ذهن او نمیدهد. مخاطب داستانهای پستمدرنیسم، فردی فعال و کنجکاو است که میتواند ادامهی داستان را پیش از خواندن متن، حدس بزند؛ برای مثال در ص۱۸ کتاب «دیو دیگ به سر یا اینجوری بود که اونجوری شد»، مخاطب، تصویر مردی را مشاهده میکند که با چهرهی ترسان، نخ و سوزن و پارچههای توی دستش را رها کرده و قصد فرار دارد. سپس راوی در ص۱۹ کتاب میگوید:« بزبزک بیخبر از همهجا، رفت و رفت تا رسید به دکان مشهدی مراد خیاط. مشهدی مراد خیاط که سرش گرم کارش بود و از هیچچیز خبر نداشت، یکهو ترسید و نخ و سوزن و پارچه را ول کرد و در حالی که فرار میکرد فریاد زد:« دیو! دیو! دیو سیاه دیگ به سر…» این ویژگیِ تقدم تصویر بر متن، در چند قسمت دیگر داستان نیز به چشم میخورد و به مخاطب فرصت میدهد تا با مشاهدهی تصویر ادامهی داستان را در ذهن خویش، پیش ببرد. در پستمدرنیسم، گاهی تصویری هم برای مخاطب ارائه نمیشود و یک یا چند صفحهی سفیدِ پیدرپی در میان داستان وجود دارند که این صفحات، فرصتی به مخاطب میدهد تا بیندیشد، خیال کند، حدس بزند و ادامهی داستان را در ذهن خود، خلق کند. در همین کتاب نیز، در چند قسمتِ داستان، از جمله صفحات ۲۳ و ۲۴ صفحات خالی از متن و تصویر گنجانده شده و به کودک فرصتِ آفرینش ادامهی داستان داده شده است.
نمادین کردن شخصیتها نیز از دیگر ویژگیهای پستمدرنیسم است. زمانی که بزبزک به میدان وسط روستا میرسد، هیچکدام از مردم روستا جرئت نزدیک شدن به او را ندارند؛ به جز سمندر که خنجرش را برمیدارد و علیرغم ترسها و مخالفتهای دیگران، به بزبزک نزدیک میشود. سمندر در لغت به معنای فرشتهی موکل آتش است و در جهانِ واقعی، به حیوانی موشمانند گفته میشود که خانهاش آتش است و چون از آتش خارج شود، میمیرد. در آن لحظه از داستان که سمندر به بزبزک نزدیک میشود، بزبزک در خیال او و تمام مردم روستا ( به جز دلاور) دیو آدمخواریست که چند نفر از مردم روستا را بلعیده و حالا هم آمادهی بلعیدن نفر بعدی است. فارغ از این که این تصور، ناشی از ناآگاهی مردم روستا است، سمندر ترسی از خطر ندارد و با لباسی که ترکیبی از رنگهای زرد، قرمز و نارنجی ( رنگ شعلههای آتش) است، خنجر زردی به دست میگیرد و با نزدیک شدن به دیو دیگ به سر، قصد کشتنش را میکند. مردم روستا منتظر دیدن لحظات رعبآور هستند و تنها کسی که میداند آن دیو دیگ به سر بزبزک است، دلاور پسرِ سمندر است. دلاور که کوچکترین فرد جمع است به سمندر میگوید:« این دیو نیست بابا! مردم اشتباه میکنند.» و پدرش بیتوجه به او، به سمت بزبزک میرود. دلاور هم نیلبکش را مینوازد و بزبزک را در مقابل خودش به زانو در میآورد. استفادهی هوشمندانهی نویسنده از نمادین کردن نام این پدر و پسر، قابل توجه است و روی ذهن مخاطبِ کودک، تأثیر مثبت میگذارد؛ زیرا کودک متوجه میشود همیشه کسی که داوطلبانه به دل خطر میرود لزوما شجاع و دلاور نیست. بلکه کسی که میاندیشد و حتی اگر تنها باشد باز هم جرئت مخالفت با ناآگاهی دیگران را دارد، شجاع است.
دلاور دیگ را از روی سر بزبزک برمیدارد و سپس راوی میگوید:« بزبزک یک نفس راحت کشید. راحتترین نفس زندگیاش را.» داستان همینجا میتوانست با یک پایان خوش و مشخص تمام شود؛ اما راوی ادامه میدهد و شروع به گفتگو با بزبزک میکند:
«- تو چه احساسی داشتی بزبزک؟
– من؟ من به یک چیز داشتم فکر میکردم؛ چیزی که بشه با اون نیش آدمها رو بست.
– چرا؟!
– چون اونها داشتند هر هر هر به ریش من میخندیدند. تا اون وقت اون همه آدم ندیده بودم.
– از کجا میدونی؟ شاید به خودشون میخندیدند.
– نمیدونم. چطوره از خوانندههای کتاب بپرسیم؟«
و داستان با این جمله به پایان میرسد:« راستی! مردم روستا به چه چیز میخندیدند؟»
این نوع پایانبندی از ویژگیهای پستمدرنیسم است؛ یک پایانبندی نامشخص که در آن، داستان به ظاهر تمام میشود اما در ذهن مخاطب، ادامه پیدا میکند و ممکن است تا مدتها ذهن خواننده درگیر ادامهی داستان باشد. نویسندهی پستمدرنیست، ادامهی داستان را بر عهدهی مخاطب میگذارد و اجازه تصمیمگیری برای پایان آن را هم به مخاطب میدهد. او حتی پس از تمام شدن داستانش هم، ذهن مخاطب را رها نمیکند.
علی خدایی، سبک کلاژ را برای تصویرگری این کتاب انتخاب کرده و با خلق تصاویر هماهنگ با نوشتار داستان، توانسته ارتباط قدرتمندی با متن برقرار کند.
او با خلق تصاویر فانتزی، درراستای هماهنگی با متن به غیر واقعی بودن فضای داستان تأکید میکند. وجود درختهای آبی و بنفش با تنههای صورتی و قرمز، ابرهای کفشمانند، تپههای زرد و سرمهای و بنفش، دستهای نارنجیِ مشهدی مراد و پاهای نیمهتمامش، ریش سبز عمو سهراب بقال و نمونههای مشابه، از خصوصیات پستمدرنیسم است و تصویرگر با پیاده کردن این تصاویر نو و خلاقانه، به مخاطب میفهماند که فضای داخل داستان با فضای بیرون، متفاوت است و داستانها جهان منحصر به فرد خود را در درون خود و در فضایی متفاوت از جهان بیرون خلق میکنند.
داستانِ « دیو دیگ به سر یا اینجوری بود که اونجوری شد» با وجود گریزان بودن از روال عادی داستانی ( چه نوشتاری و چه تصویری ) برای مخاطب، باورپذیر است و نه تنها او را تا پایان داستان میکشاند، بلکه جهان خلق شده در داستان، پس از تمام شدن نیز در ذهن او ادامه میابد.
تصویرگر در ابتدای کتاب، با خلق تپههای بزرگ و چند تنهی درخت، حس ترس و کنجکاوی را در وجود مخاطب ایجاد میکند و خواننده علاقهمند میشود تصاویر بالای تپهها را ببیند. اولین تصویر از بزبزک، در تصویر بالای تپه است که دیگ بزرگ سیاهی به سر دارد که تصویرگر با هوشمندی، طرحها و خط و خالهای روی دیگ را به گونهای به تصویر کشیده که تصویر روی دیگ، چهرهای با چشمهای لوچ، گوشهای گنده و دهان گشاد به نظر میرسد و به این ترتیب توانسته ظاهر ترسناکی برای بزبزک بیافریند. در اینجا هم شاهد ویژگی تقدم تصویر بر متن هستیم و پیش از خواندن دربارهی این موجود، با تصویرش مواجه میشویم.
تصاویر این کتاب، طبق ذوق و سلیقهی کودکان، پر از رنگ و لعاب است که دقت و توجه کودک را در پی دارد.
رنگهای گرم، گاهی نشانهی شادی و انرژی و گاهی نماد خشونت و خطر هستند. ترکیب رنگ لباسهای سمندر ( قرمز، نارنجی و زرد) گرم است و در اینجا نشانهی خشونت و خطر است. همچنین رنگ زرد، علاوه بر خطر، نماد نادرستی نیز است و خنجر زردی که سمندر برای کشتن بزبزک در دست دارد، نشان نادرستی طرز فکر اوست که میتواند منجر به یک خطای بزرگ شود.
رنگ لباسهای دلاور، ترکیبی از رنگهای سرد و گرم است. او پیراهن سفید وَ جلیقه و کمربند آبی به تن دارد. کلاه و کفشهایش نیز نارنجی است. رنگ آبی، نماد آرامش و سکوت است و رنگ نارنجی نماد انرژی و شور. دلاور، انسانی کامل با تمام آرامشها و عصیانهای درونی است. همچنین لباسهای نارنجی دلاور، میتواند نشانگر شجاعت و جسارت او در ایستادگی مقابل جهل مردم روستا هم باشد. دلاور یک لباس سفید به تن دارد که نشان از پاکیِ ناشی از کودکیاش است. او هنوز دچار اعتقاد به خرافات و جهل نشده و مردمِ دچارِ جهل را نیز، به آگاهی میرساند. رنگ سفید، نماد صلحطلبی نیز است. زمانی که سمندر قصد کشتن بزبزک را دارد و مردم روستا در انتظار دیدن صحنهی جنگ بین آن دو هستند، دلاور با نواختن نیلبکش فضای متشنج را آرام میکند و با آگاه کردن مردم، صلح و دوستی را به محیط روستا بازمیگرداند.
در قسمتی از داستان نیز که بزبزک وارد مغازه مشهدی مراد میشود، مشهدی مراد در حالی که ترسیده، فریاد کنان از او دور میشود و بزبزک هم که از صدای مشهدی مراد میترسد آنقدر دور خودش میچرخد که پارچهی سفیدرنگی به دور تنش میپیچد. این پارچه میتواند نماد آتشبس و صلح باشد.
همانطور که پیشتر گفتیم، خالقان داستانهای پستمدرنیسم، مخاطب را در روند داستانهای خود شرکت میدهند. این ویژگی پستمدرنیستی، در تصویرگری این داستان نیز مانند نوشتارش، مخاطب را وارد داستان میکند و او را وادار به فعالیت میکند؛ برای مثال در قسمتی از داستان، تصویر سه راه متفاوت به چشم میخورد و راوی از مخاطب میخواهد که راه درست را به بزبزک نشان دهد تا او بتواند از مغازه مشهدی مراد، خارج شود. سپس دو صفحهی بنفش خالی از هرگونه متن و تصویر، در میان داستان گنجانده شده تا مخاطب، ادامهی داستان را تخیل کند.
بیشترین رنگی که در این کتاب استفاده شده، رنگ بنفش ( نماد خلاقیت ) است و از آنجایی که پستمدرنیستها، به هیچ قانون و اصول از پیش تعیینشدهای پایبند نیستند و طرفدار خلاقیتاند، رنگ بنفش در میان رنگها به وفور به چشم میخورد.
در تصاویر پایانیِ کتاب، نماهایی که پشت مردم روستا خلق شدهاند، به خوبی نمایانگر کل روستا هستند و علی خدایی، توانسته با خلق چند کلاژ ساده، کل روستا را به خوبی به تصویر بکشد.
در پایان کتاب، تصویر بزبزک بدون دیگ به سر و سپس تصویر قیچیها، چکشها، میخها و زنگولههای در حال سقوط دیده میشود. تمام اشیائی که باعث ترس مردم از بزبزک شده بودند سقوط میکنند. این سقوط را میتوان به از بین رفتن نوع نگاه و طرز فکر مردم روستا و نابود شدن ترسشان نسبت داد.
کتاب « دیو دیگ به سر یا اینجوری بود که اونجوری شد » کتاب مناسب کودکان بالای چهار سال است و خواندن این داستان و کتابهای همسبکش، ذهن کودکان را در راستای پویایی، جستجوگری، پرسشگری و تصمیمگیری تقویت میکند.
نغمه نیکفال