به من گفت
میان چشم هایم که دروغ نمی گویند
میان لبهایم که لذت بوسه و آواز مدام است
میان این سینه ریز که به یاکریمیانی ختم می شود
میان ابروهایم که شماتت توست
میان آن همه تقارن خاص
شبنم از پیشانی اش پاک کنم
اشک از لرزیدن تصویری که منم
میان هفت انگشت هایش قفل کنم که ضریحند
میان مردم مسکین شهر
با گلگونه های رنگی و یأس های بزرگ
میان لبخند کذایی پوستر ها
میان نور مصنوعی معنویت های شگرف
میان مردمی که نان و کتاب را ارزان می فروشند
و عروسکانی که شب های مست تیغ می کشند
میان این همه معصومیت تقلبی
مثل طعم ماهی تن
در دریای نفت
مردی باشم چهل و یک ساله
که از اسب تروا پایین می آید
و پاریس را در سگرمه های کولی اش تسخیر کند
مردی که می توانست
شهردار باشد
بازرس یا کشیش
مردی که در پوستر های تمام قد باشد
میان ساق های متنفذ
به من گفت این شمع دان ها را بگیر و رها باش !
در شهر می گردم
پیامبری برای خودم
کتاب های فراوانی دارم
و خیلی های شبیه تو مرا می شناسند
خلاصه ی توام
که فراموش نمی شوم !
وحید ضیائی