سارا
اتاق تاریک… وسط اتاق میز و صندلی…
روی میز کاغذ و خودکار
در سایه روشن صحنه:
زنی روی صندلی نشسته
سرش را روی میز گذاشته است
دستانش خونی است
در رفت و آمد نور:
زن آرام سرش را از روی میز
بالا می آورد:
تولدش بود،
واسش کیک خرید بودم
ولی نمیدونستم شمعی که باید بخرم چه عددی باشه
اون سالی که باهم ازدواج کردیم
۲۵ سالش بود؛ ولی نمیدونم چند سال از اون سال میگذره.
[سرش را بین دستانش می گیرد و کلافه می گوید:]
یادم نمیاد…
نمیدونم…
یادم نمیاد…
گفتم شمع ها رو فوت کن،ولی فوت نکرد
انگار نفسش گرفته بود
خودم به جاش آرزو کردم و شمع ها رو فوت کردم
میدونیم چه آرزویی کردم؟
[سرش را به جلو خم میکند]
و آرام می گوید:
آرزو کردم هرچی مرد بی احساس و لجن مثل اون بمیره.
[فریاد می زند]
آرزو کردم هرچی مرد بی احساس و لجن مثل اون بمیره.
بهش گفتم ببین موهامو تازه رنگ کردم
[مکث]
درست چیزی نگفت ولی همیشه میدونستم که این رنگ بهم میاد ولی هیچ وقت ازم تعریف نکر
[با حسرت می گوید]
گفتم می خوای فیلم عروسیمونو ببینیم؟
اعتراض نکرد.
[با نفرت می گوید]
نگفت که نمیخوام بزرگترین اشتباه زندگیم رو تماشا کنم.
از سکوتش معلوم بود که راضیه آخه میگن سکوت علامت رضاست.
[بغض می کند]
همونطوری که من تو این چند سال سکوت کردم؛
و فکر کردن راضی هستم از این زندان که اسمش رو گذاشتن زندگی
[لبخند می زند و با شوق و ذوق می گوید]
لباسامو عوض کردم و آرایش کردم به خودم رسیدم
بهش گفتم خوشگل شدم؟
جواب نداد یه بار دیگه پرسیدم
[فریاد میزند]
خوشگل شدم کثافت؟؟
[به صورت خودش سیلی میزند]
زدمش این جوری… اینجوری… باز جواب نداد.
[دندانهایش را به هم فشار میدهد و موهای خودش را در دست میگیرد]
موهاشو توی دستم گرفتم و سرشو به نشونه تایید تکون دادم.
آره ،آره …تایید کرد، خیالم راحت شد .خیالم راحت شد
[دستپاچه از روی صندلی بلند میشود و در اتاق قدم میزند]
دستمو بردم زیر گردنش و یه بالش گذاشتم پشتش تا با هم فیلم ببینیم.
تا خود شب فیلم عروسیمونو باهم دیدیم
[به طرف میز برمیگردد با مشت روی میز میکوبد]
هی زدم رو تکرار هی زدم رو تکرار تکرار تکرار تکرار
[دستانش را روی میز می گذارد و شروع به گریه کردن می کند]
نمیدونم چند سال از آن ماجرا میگذره، نمیدونم یادم نیست
[دوباره روی صندلی می نشیند و در حالی که اشک هایش را پاک می کند می گوید]
واسش شام پختم غذای مورد علاقه شو
[لبخند میزند]
ماکارونی دوست داشت.
داشتم میز شامو می چیدم که یادم افتاد…
[ مکث می کند و به فکر فرو می رود ]
اون که نمیتونه تا اینجا بیاد و سر میز بشینه، آخه قلبش زخمیه
[ دستش را روی قلبش می فشارد]
مثل من.
درسته اون منو درک نمیکرد ولی من درکش میکردم .
درسته اون دوسم نداشت اما من…. منم دوسش نداشتم چرا باید کسی که منو دوست نداره دوست داشته باشم.
[با لحنی نرم و عاشقانه]
ولی می دونستم مژه های پلک پایین چشم چپش ۸۷ تا بود .
[مکث میکند]
بشقاب و پر کردم و کنارش رو تخت نشستم دیگه نمیتونست بهونه بیاره و بگه بیرون چیزی خوردم و گشنم نیست خوشحال بودم از اینکه دیگه الکی سرم داد نمیزد از اینکه سر موضوعهای بیخودی بهم گیر نمیداد و دعوام نمی کرد از اینکه…
[اطراف را می پاید و خم میشود دو دستش را کنار دهانش می گذارد و آرام می گوید]
این که می خوام بگم یه رازه…
از اینکه دیگه نمی تونست بهم خیانت کنه.
[دیوانه وار میخندید و آرام آرام خنده اش تبدیل به گریه می شود ]
(با لحنی مصمم و به حق به جانب میگوید ):من کاری نکردم .من هیچ کاری نکردم. من وقتی رسیدم اون رو تخت ولو شده بود و بدن لختش تو خون می غلطید. بطری مشروب کنار تخت بود و دو تا لیوان کنارش که روی یکی رد رژ لب بود و زیر سیگاری پر از ته سیگاری بود.
[به دستان خونی اش نگاه میکند ]
من … من نکشتمش
[ تند تند قدم میزند و حرف میزند]
من عاشقش بودم با وجود همه بد اخلاقیاش با وجود همه بی توجهیاش با وجود همه کتک هایی که بدون اونا روزم شب نمیشد.
با وجود همه سنگدلیاش با وجود همه بی رحمیاش از همه مهمتر …
[دوباره خم می شود و آرام می گوید]
با وجود همه خیانت هاش
من نکشتمش .من نکشتمش.
[دوباره به دستان خونیش نگاه می کند؛ روی صندلی می نشیند]
وقتی من رسیدم اون مرده بود وقتی من رسیدم مرده بود…
قبل از اینکه منو بکشه مرده بود .
آره، اره قبل از اینکه منو بکشه مرده بود
[ سرش را آرام روی میز می گذارد ]
امیر
فقط رفیقم نبود .داداشم بود ،همرازم بود ،هم پام بود ،همدم روزای سختم بود ،کافی بود لب ترکنه واسش بمیرم واسه هم شاهرگ می دادیم. از بچگی با هم بودیم .با هم بزرگ شده بودیم. باهم بدبختی کشیده بودیم . یادمه هر وقت دست خالی می رفتم خونه و هیچ پولی نمیبردم تا آقام زهرماری بخره و دود کنه، تا میخوردم کتکم میزد و ازخونه مینداختم بیرون ؛اونم با من بیرون می خوابید و تا صبح باهم سگ لرزه می زدیم .
فقط ۱۰ سالمون بود که دیدیم از گل فروشی و فال پول نون شب در نمیاد درس و مشقو ول کردیم رفتیم پی حمالی تاجون داشتیم ازمون کار میکشیدن و آخر سر هم به خاطر این که بچه بودیم بهونه میکردن که زورمون کمتره و پول کم می دادن بهمون .دهن وا می کردیم پسی میخوردیم اعتراض می کردیم دهنمون پر میشد از خون فقط تو دهنی اونا نبود که ،امثال ما بدبخت بیچاره ها کیسه بوکس روزگاریم، مشت میخوریم و تاب می خوریم تا ب می خوریم تا میخوایم برگردیم سر جای اولمون یه مشت دیگه.
ما از صدقه سری مشتایی که از روزگار خوردیم مزه خون تو دهنمون نمیزاره بفهمیم زندگی چه طعمی داره.کسی هم مقصر نیستا مشکل از همون به دنیا اومدنمونه.ما تاوان اشتباهی رو میدیم که خودمون انتخاب نکردیم. مثلا اگه ننه بابای من عوض اینکه مفنگی باشن دکتر مهندس بودن الان من این بودم؟ اینجا بودم ؟یا مثلاً آرش بیچاره الان زیر خروارها خاک بود ؟اونم اینجوری؟
[سرش را بین دستانش میگیرد]
وقتی دغدغه بچه مایه دارا این بود که مسافرت آخر هفته شونو داخل کشور برن یا خارج از کشور دغدغه ی ارش این بود که کلیه اش رو فروخت اول خرج دوا درمون ننه شو بده یا واسه خواهرش جهیزیه بخره.
وقتی دغدغه ی بچه مایه دارا این بود که جشن دندون دراوردن بچشون رو تو کدوم تالار بگیرن ؛خواهر آرش داشت تن به ازدواج با یه پیرمرد میداد بخاطر اینکه ازش جهیزیه نخوان و به خاطر غیرت برادرش اصرار میکرد که دوسش دارم و مرد خوب و مهربونیه.
هستن کسایی که فقط با ته مونده غذاشون شکم ۱۰ نفر سیر میشه.
هستن کسایی که فقط پول آینه بغل ماشینشون دیه ی چن نفره .
یا مثلا طرف میتونه تو خیابون یکی رو بکشه و لاستیک زاپاس ماشینشو بده واسه دیه طرف و بگه بقیش مال خودتون.
وقتی ننه آرش به قول خودش یه دختر نجیب و سربه زیر انتخاب کرد واسش، آرش گفت اخه مادر من وقتی من خودم بدبختم چرا یکی دیگرم مثل خودم بدبخت کنم و فردا یه بچه دیگه هم بدبخت تر از خودم تحویل دنیا بدم؟ گفتم :داداشِ من حرفت حرف ،ولی خوب تا کی باید اینجوری بود تا کی پولدارا با هم ازدواج کنن پولدار تر بشن بدبختا باهم ازدواج کنن بدبخت تر بشن.
[مکث]
یه مدت بود یه دختر رو زیر نظر داشت ولی نمیدونست چجوری مخشو بزنه.با هر بدبختی که بود تونست تو شرکت باباش به عنوان ابدارچی استخدام بشه.
به قصد تور کردن دختره رفتااا
موفق هم شد.
ازدواج کردن با هم.
تک فرزند بود و پول باباش از پارو بالا میرفت هرچی ارش می خواست نه نمی آورد تقریبا همه چیز دست ارش بود دختره واسش ماشین خرید ،پول عمل مادرشو داد، دستی به زندگی خواهرش کشید، کلا زندگیش افتاد رو غلتک ولی.. ولی بازم به همه اینا قانع نشد. اصلا دست و بالش که پر شد هوا برش داشت. میخواست عغده هاشو خالی کنه.
زد تو فاز رفیق بازی و پریدن با از ما بهترون. میگفت یه بار به دنیا اومدیم یه بار هم زندگی میکنیم چرا خوش نباشیم؟ چرا حقمونو از این زندگی نگیریم؟
کم کم به جایی رسید که میخواست از شرّ سارا خلاص بشه و بره واسه خودش .
اولش به دختره انگ دیوونه بودن چسبوند خواست ببرتش دیوونه خونه ولی باباش نذاشت.سارا مریض بودا ولی نه اونقدر که ارش میخواست نشون بده.
بعد از مردن بابای سارا آرش میخواست به نحوی مال و منالشو از چنگش در بیاره و طلاقش بده.
دیگه به سیم آخر زده بود کارایی که قبلا پنهونی انجام میداد دیگه مخفی نمی کرد.
رسماکمر به مرگ دختره بسته بود.
طلاقشم نمیداد چون اینجوری هیچ مال و منالی واسش نمیموند.
[با ترس ]
گفت اگه بمیره همه چیزش مال من میشه.
[با دستانش به سرش میکوبد]
منِ اسکل… منِ عقب مونده …منِ نفهم واسش قرص جور کردم .
[گریه میکند]
وای …وای… وای. اون روز اگه دوست سارا نمی رسید بالاسرش مرده بود دختره به هوش اومد گفت خودکشی کردم
گفت خودم قرص خوردم
[دوباره به سرش میکوبد]
منِ نفهم آرشِ نفهم…
[اشکش را با پشت دستش پاک میکند]
اونجا بود که دیگه دور آرش و خط کشیدم.
گفتم تو اینهمه پول و ثروت دیدی چشات کور شده گفتم خدا خرو میشناسه بهش شاخ نمیده. اصلا برو هر غلطی دلت می خواد بکن من نیستم.من دیگه نمیتونم.
[بغض میکند]
بعد اونروز فقط روز کفن و دفنش دیدمش…
[به هق هق می افتد]
پریسا
دو سال بود باهم بودیم خیلی دوستم داشت خیلی زیاد؛
منم خیلی دوسش داشتم اون قدری که بخاطرش تو روی همهی خانوادم وایسادم و گفتم یا این یا هیچکس .
همه چیز از اونجایی شروع شد که طبق معمول با یه جمع دوستانه رفته بودیم شمال نزدیکای شب بود و هوا تقریباً تاریک شده بود کنار دریا آتیش روشن کرده بودیم و سرگرم بودیم چند متر اونورتر یه پسر تنها نشسته بود ،وقتی بلند شد بره حالش بد شد و روی زمین ولو شد. آنقدر مست بود که دیگه هزیون میگفت و نای راه رفتن نداشت نتونستیم با اون وضعش ولش کنیم و با خودمون بردیمش ویلا.
پسر باحالی بود بچه ها ازش خوششون اومد یه اشنایی اولیه صورت گرفت و شمارش رو هم گرفتیم.
واسه مهمونی ها و شبزندهداریا دعوتش می کردیم بعدها دیگه پایه ی مسافرت رفتنامونم شد. شخصیت جالبی داشت نمیشد باهاش حرف بزنی و نخندی. نمیشد حرف بزنه و قند تو دلت آب نشه .
[مکث میکند و به فکر فرو میرود]
خودمم نفهمیدم چه جوری شد… عاشق شدنمو میگم!
[لبخند میزند ولی زود لبخندش تبدیل به عصبانیت میشود]
من… من حتی اولش نمیدونستم که زن داره.
وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود و یه دل نه صد دل عاشقش شده بودم.
آرش خیلی تنها بود برخلاف ظاهرش آدم غمگین و تنهایی بود وقتی از زندگی مشترکش برام تعریف می کرد به حالش گریه میکردم طبیعیه که هرکسی تو زندگیش به دل خوشی و آرامش نیاز داره: میگفت زنه دیوونس،نصف شب بیدار میشه جیغ میزنه، داد و بیداد میکنه، وسیله ها رو میشکنه، خودزنی میکنه، با خودش حرف میزنه.
یه مدت… یه مدت خواست ببرتش دیوونه خونه ولی.. ولی باباش نذاشت.
میگفت هیچ علاقه ای بهش ندارم و همین که تا اینجا هم تحملش کردم به خاطر مراعات احوال مریضش بوده و تو اولین فرصتی که فکر کنم امادگی طلاق داره حرفشو پیش می کشم.
من… واقعا قصد خراب کردن زندگی کسی رو نداشتم نفر سوم یه رابطه بودن رو که اصلاً ؛ولی خوب رابطه ای وجود نداشت که من بخوام خرابش کنم اونا فقط اسما زن و شوهر بودن با این حساب بازم عذاب وجدان داشتم ولی خوب عشقی که نسبت به آرش داشتم به همه این ها غلبه میکرد.
فکر می کردم سارا از حضور من تو زندگیشون کاملا با خبر شده بود ولی به روی خودش نمی آورد. بالاخره رسید اون روزی که آرش بحث طلاق و پیش کشید؛ ولی سارا قصد جونشو کرد و قرص خورد.
رسونده بودنش بیمارستان…زنده موند
[بغض میکند]
اون زنده موند و ارشو…
ارش بیچاره…ارش ییچاره
دکتر
من سارا رو خیلی وقت بود میشناختم
از دوران نوجوونیش که دچار اختلالات روانی شده بود .یه جورایی دوستی خانوادگی داشتیم باهم.
مشکلات خانوادگی که داشت باعث بروز بیماریش شده بود ابتلا به این بیماری اغلب به دلیل ژنتیکی هستش ولی خوب عوامل محیطی و یا درون شخصیتی هم بسیار دخیل هستند و فرزندان خانواده های ناپایدار معمولاً در معرض این آسیب ها قرار می گیرند.
عواملی مثل جدایی پدر و مادر و نادیده گرفته شدن کودک وضعیت رو وخیم تر میکنه پدر و مادرش اونقدر با هم درگیری داشتند که حواسشون اصلاً به بچه شون نبود.اون بیشتر اوقات پیش مادر بزرگش می موند ولی توی یه تصادف، مادر و مادربزرگش رو با هم از از دست داد. بعد از اون اتفاق کاملا از نظر روحی و جسمی بیمار شد و وضعیتش منجر به ترک تحصیل و اجتماع شد و تحت درمان و مراقبت قرار گرفت.
بعد یه مدت خیلی طولانی وضعیتش رو به بهبود قرار گرفت که نتیجه آشناییش با آرش بود سارا علیرغم همه بیمهریها و بی توجهی هایی که نسبت به اطرافیانش داشت رفتارش با آرش کاملاً متفاوت بود این تفاوت رو به وضوح حس می کردم فکر می کرد آرش ناجی اونه و اومده که از این وضعیت نجاتش بده و خوشبختی که تو این چند سال ازش محروم بود به دست بیاره.
[با تاسف میگوید]
این ایراد اغلب دخترای جامعهی ماست و فکر میکنند که رسیدن به شادی و خوشبختی فقط با وجود یک جنس مذکر تحقق پیدا میکنه و نیاز دارند تا همیشه به یکی تکیه کنند.
من اصلاً صلاح نمی دیدم که سارا به این زودی ازدواج کنه ولی خوب تصمیمشو گرفته بود یه مدت بعد از ازدواجشون همه چیز رو به راه بود و تو این مدت سارا حتی مصرف قرص هاشو هم متوقف کرد.
[نفس عمیقی میکشد]
ولی این آرامش زمان زیادی پایدار نبود.آرش یه روز بود یه هفته نبود یه هفته بود یه ماه نبود. رفت و آمدهای نادرستش و رفتارهای اشتباهش باعث شد سارا دوباره تعادل روحیشو از دست بده و وضعیتش حتی بدتر از سابق بشه.
این دسته از بیماران احساسات کم عمق و سطحی دارند و روی رفتارشون کنترل ندارند و از همه مهمتر اصلاً دل رحم نیستند و تمایل به انجام کارهای خطرناک دارند و ممکن به خودشون یا اطرافیانشون صدمه بزنن.
من بعد از مرگ پدرش ارتباطم باهاش قطع شد یعنی سارا خودش این ارتباط و قطع کرد من می دونستم اگر مصرف داروهاشو قطع کنه و دیگه تحت مراقبت نباشه وضعیتش میتونه غیرقابل کنترل باشه تو اون شرایطی که سارا داشت فاصله زیادی تا جنون نبود و هرکس دیگه ای هم جای اون بود حتی اگر بیمار نبود ممکن بود چنین عکس العملی نشون بده و دست به چنین کاری بزنه
زنها موجودات قوی و مقاومی هستند هیچکس نمیتونه یک زن رو ضعیف خطاب کنه زن مظهر احساسه ولی ضعیف نیست.
زن میتونه از حق خودش بگذره ولی نه بخاطر اینکه احمق باشه نه!
بخاطر کسانی که دوسشون داره
اما وای از روزی که کسی بخواد احساساتشون رو به بازی بگیره دیگه هیچکس نمیتونه جلودارشون باشه.
پایان
مریم رهنما