طنز

خودم رامی رسانم خانه حاج فیروز! دورتادور خانه پر است‌از مهمان هایی که از دور و نزدیک برای عرض تسلیت‌آمده‌اندنصیبه‌خانم لباس عزا بر تن،در بین مهمان ها نشسته با دلی غمگین و پردرد از خاطراتشان می گوید و طوری گریه‌ می‌کند‌ که شانه هایش می لرزد و مردم را به گریه می‌اندازد، از تعجب دهانم باز مانده است نمی دانم در این مدت کمی که زیر یک سقف بودند این همه خاطرات را از کجا آورده است شاید هم داستان هر سه شان را به هم بافته و تحویل مردم می دهد،به نظر من که الکی اعصاب خودش را خورد می کندهمین الان خیلی از خانم های حاضر در مجلس دوست داشتند جای‌اوبودند، خودم پچ پچشان را شنیدم وقتی که می گفتند: آخر آدم هم برای مرگ شوهر گریه می کند؟! آن هم سومی!
در همین حین مامان هم سر می رسد چشم در چشم می شویم از اینکه اینبار تیرم به سنگ نخورده خوشحالم و با اعتماد بنفس نگاهش میکنم با ترفند نجواگونه ایی رو به من می گوید :خوش بحال مادر یاسر!بعد می رود سمت نصیبه خانم بغلش می کندو دلداریش می دهد و تسلیت می گوید، کمی بعدآماده می شویم برای تشییع جنازه اولین متوفی کوچه مان ،بقول یاسر می رویم برای تشریح جنازه!
به بهشت زهراکه می رسیم در صفی دراز و هماهنگ پشت سرهم می ایستیم برای نماز میت،ناخواسته دست هایم  به هم قفل است مامان از بغل دست می اندازد قفل دستم را باز می کند وچشم غره ایی می رود و نفس عمیقی می کشد ،آخرسر از دست من دق می کند می دانم. نماز که تمام شدمیت را از روی زمین بلند می کنند صدای لااله الا لله فضا را پر می کند. تمام مراحل تشییع جنازه طبق فیلم سیاحت غرب که تازه در مدرسه برایمان پخش کرده اند تا تحت تاثیر آن کمتر گناه کنیم در ذهنم تداعی می شود احساس می کنم روح حاج فیروز افتاده دنبال جنازه اش و داد می زند که مرا نبرید، مرا کجا می‌برید؟ و خدا را التماس میکند که یک فرصت دوباره به او بدهد، قاعدتا خدا هم می‌گوید: هشتاد و پنج سال بست نبود فیروز؟
از سر ترس و حیرت نگاهی به پشت سرمان می‌اندازم، هیچکس نیست، شاید هم حاج فیروز است که به همه ما می خندد صدای یاسر مرا به خودم میاورد در حالی که عکس حاج فیروز را سرو ته گرفته رو می کند به نوه های حاج فیروز ومی گوید:دیدید چطوری بدبخت شدید خاک تو سرتون شد؟! به خیال خودش می خواست تسلیت بگوید
صدای گریه ها و پیس پیس فاتحه های الکی از همه جا به گوش می رسد، به درختی تکیه می دهم و زیر چشمی مشغول پاییدن اوضاع واحوال همه هستم که یکباره نگاهم قفل می‌شود روی بنده خدایی که قسمت تحتانی تابوت حاج فیروز را گرفته است، نه اسمش را می دانم و نه خودش را میشناسم پیراهن و شلوار مشکی با اورکت کرمی و کراوات ساتن مشکی اورا از بقیه متمایز کرده و چند سرو گردن هم از بقیه ادم های حاضردرجمع بلند تر است و بخاطر سوز سرمای شهر پوست سفیدش سفیدتر شده،گونه و لبهایش به سرخی می زند نه تنها من بلکه توجه همه را به خود جلب کرده است ،از حرف های یک کلاغ چهل کلاغ شده اطرافیان  کاشف به عمل می آید که شازده تنها فامیل نصیبه خانم است و از دار دنیا همین یک برادر زاده را دارد که آن هم در خارج از کشور زندگی می کند و فقط برای مراسم شوهر عمه هایش برای عرض تسلیت به عمه اش می آید،با این اوصاف پشت عینک آفتابی اش هر خبری باشد خبری از گریه نیست هرچه باشد گریه کردن برای شوهر عمه کمی مسخره و محال به نظر می‌رسد، از طرفی بالا بلندیِ شازده باعث شده بود تابوت در سراشیبی تندی  قرار گرفته باشد به همین خاطر تا آمدند میت را به خاک بسپارند میت از روی شانه های شازده سر خورد و کفن از سرتاپا جرواجرشد و جنازه حاج فیروز افتاد داخل قبر ،ناگهان صدایی حیرت آوری در فضا پیچید و همه پراکنده شدند ابتداگمان کردیم حاج فیروز زنده شده است اما قضییه فاجعه بار تراز این حرف‌ها بود از قرار معلوم حاج فیروز وصیت کرده بود او را بپیچند داخل خلعتی که از سی سال پیش برای خودش تهیه کرده بود آقا فرهاد هم در بجا اوردن وصیت پدرش کوتاهی نکرد همین وصیت نابجای حاج فیروز همان بندانگشت آبرویی هم که برایش مانده بودبه باد داد نمیدانم کسی که سی سال پیش برای مردن آماده بوده چرا آنقدر نمرده که کفن قبل از خودش پوسیده شده؟!
بلاخره به هر ضرب و زوری که شده بود حاج فیروز از جهان نقل مکان فرمود سنگ لحد گذاشته شد و تمام.
اماقضییه برای من تمامی نداشت همچنان حواسم پیش سوژه ی مورد نظر بودچون یک حساب سرانگشتی هم اگر می کردم تا چهل ام حاج فیروز بگذرد و چهار ماه و ده روز عدّه ی نصیبه خانم تمام شود و مورد مناسب و باب پسند دلش پیش بیاید وتن به ازدواج بدهد بعد هم مرد بخت برگشته بمیرد و گذر شازده دوباره به این طرف ها بیافتد کمِ کم یکسال طول می کشید، باید هرچه سریعتر دست به کار می شدم…
ادامه دارد

 

 

 

زهرا اکرامی

یک دیدگاه