گریههای کودکانه ای گوشم را نوازش کرد چشمانم را به آرامی باز کردم نگاهم که به نگاهش افتاد متوجه شدم این چشم ها روزها و لحظه هایی را از من درخواست می کند که تا کنون مهارتی در خلق چنین روزهایی را نداشته ام پوست سفید و روشن همچون ماه، لبانی سرخ و جمع شده مثل دانه انار و چشمان سبز رنگ مثل چشمهای خودم داشت مانند آینه و عکس کودکیم به نظر می رسید
پاهایم را جمع کردم و دست چپم را بین موهایم بردم و با دست دیگرم پتو را روی هستی کشیدم فشردن انگشت اشاره ام توسط دست کوچکش طوری بود که احساس کردم زبان باز کرده و برای اولین بار مادر صدایم میزند در بین همان دستان مشت شده اش آینده شیرین با او را تصور کردم به گمانم من برای زندگی به او نیاز داشتنم نه او به من هستی تازه به من بخشیده بود هستی جانم ، آری چقدر خوب میشد که نامش را هستی بگذارم ، هستی دختر شهناز
آرنجم را روی بالشش گذاشتم و دستم را زیر چانه ام و به صورت همچون عروسکش زل زدم اشکهایم قطره به قطره روی لپهایش افتاد سریع اشکهایم را پاک کردم راستش این کودک چند روزه باران محبتی در قلبم به پا کرده بود بارانی که عشق مرداب شده وجودم را به دریای محبتی تبدیل میکرد سرم را به گرد خانه چرخاندم خانه ام همچون ماتم سرایی به نظر میرسید در، در و دیوارش بدبختی هایم هک شده بود و همین باعث می شد باور چنین نعمتی برایم سخت باشد در اندیشه ی مبهم خود غرق شده بودم گاه غرق خاطراتی که با فرهاد در سواحل خوشبختی قدم میزدیم و گاه غرق آینده ای بی نقاب و بی آریشی می شدم که از دید مردم این روستا برای یک زن بیوه چندان زیبا و آسان به نظر نمی رسید
گریه های بریده بریده ی هستی مرا از این دریایی نگرانی که داشت اندیشم را غرق میکرد نجات داد دستانم را به زیر پتو بردن و او را به آغوش کشیدم مهرش در دلم ساکن بود و بودنش در آغوشم آشوب دیگری به پا میکرد و من باز خندیدم خنده های حرام شده بعد از مرگ فرهاد
با پشت انگشت اشاره ام گونه هایش را لمس کردم و سرم را بالا گرفتم خلوت این خانه با هستی شیرین تر از هر جشن و شور و شوقی به نظر میرسید شیرینی این خانه مثل معجزه ای می ماند شادیی که زندگی ام را به آغوش کشیده باشد یا نه امیدی که از درخت ناامیدی چیده بودمش.
مریم اسمعیل زاده