نازیلا مختاری

مدرسه نزدیکی‌های خانه ما بود به همان نزدیکی که شاگرد اولی من در کلاس سوم راهنمایی. آقا جانم آرزو داشت که حتما تحصیلم را ادامه دهم و برای خود آدم متشخصی شوم و حالا موقع امتحانات قوزبالاقوز شده بود که چه؟!! خواستگاری نیز در بزند و سروکله‌اش پیدا شود.

پدرم مخالف،

مادرم موافق

پدرم میخواست ادامه تحصیل دهم

مادرم میخواست مادرزن شود

چرا؟

روحش شاد سر دختر شوهر دادن با جاری‌هایش کل‌کل داشت.

مادرم بلوز کرپدوشین سفیدِ گلدار با ریز گل‌های قرمز رنگ و دامن سیاه چین‌دار خال‌خالی و جوراب بلند و سیاه که برادر بزرگترم عیدانه برایم آورده بود را آماده کنار گذاشت.. دروغ چرا! من نیز مشتاق بودم که ببینم خواستگارم کیست..
بالاخره داشت روز موعود فرا میرسید.. خانه را آبوجارو کرده و برق انداختم.. بقچه حمام را آماده کرده با دسته‌ای از دختران محل راهیِ حمام شدیم.. در محله ما پسر خوش چهره‌ای بود به اسم بهادر، بهادر قد بلند و موهای مشکی داشت و بسیار شیک پوش و جذاب مینمود. هر بار که برای کاری بیرون میرفتم سر راهم درمی‌آمد و با نگاهی نافذ کنار دیواری تکیه داده و یک پا روی دیوار و یک دست در جیب جلیقه صندل رنگش مرا دید میزد و دست در موهای پریشانش کرده و چشمکی به من می‌انداخت و دل من نیز انگار رخت شورخانه می‌شد و عشوه‌کنان از کنارش رد میشدم و میرفتم. آن روز هم که برای حمام با دختران محل راهی شده بودم دوباره دیدمش و او باز با همان چشم‌های نافذ و لبخندی که بر گوشه لب‌هایش نقش بسته بود چشمکی به من زد.. و آن چشمک تیری شد که در اعماق قلبم نقش بست.

برگشتم به طرف سوگل و به او گفتم

+ بهادر خیلی خاطرمو میخواد…

دوستم انگار چشم‌های عسلی رنگش از حدقه درآمد که متعجبانه به من گفت:

+ بهادر؟!!!

+ نههه

+ اون عاااشق منه اینو میتونم بهت ثابت کنم.

حرف من مثل بمبی بین دخترها ترکید، همگی با دهان باز هاج و واج نگاه میکردند… که یکهو همه با هم به عشق پنهان بهادر نسبت به خودشان اعتراف کردند.

چه شور و حالی

چه احساس‌های نابی

خاک بر سرمان، همگی رو دست خورده بودیم.

اینگونه شد که به فکر افتادیم که چگونه از او انتقام بگیریم..

حمام شهر بسیار بزرگ و زیبا بود با کاشی‌های رنگارنگ که نقش‌های چشم‌نوازی در چهارسمت آن بوجود آورده بودند سنگ‌های سیاه کف حمام را پوشانده و حوضی در کف سربینه جای داشت و گنبدی که نجیب و بلند قد روی ستون‌های پر نقشو نگارش جای گرفته بود، زیبایی حمام را که مانند عروسی عشوه کنان میخندد دو چندان میکرد.
لباس‌های خود را برکنده و تنی به خزینه زدیم آب بازی دخترانه بود و شوخی‌های ظریف، دخترکانی شیطان و بیخیال، از آنجا که همه میدانستند صدای من از همه قشنگتر است، سطل را تنبک خود کردم و آواز سر دادم

آی قیز سن اوینا اینجه بل اویناسون        آغ اوزونده اوزونده تل اویناسون[۱]

و دختران دیگر هم میرقصیدند و ناز و عشوه میریختند

+ آخ که چه روزهایی بود دختر عزیزم

شوکت خاله دلاک تنومند و قوی هیکل حمام با سرکه و سفیداب یکی یکی به جان مشتریان می‌افتاد.. کیسه که نه انگار پوست تنمان را بکَند.. و چرک‌های تنمان طُره طُره کف حمام میریخت.. هربار که از حمام برمیگشتیم گویی نصف شده باشیم و نصفه دیگر در آب حمام و دست دلاک حل شده باشد…
در حمام نقشه‌هایمان را کشیدیم و شاد و خندان راهی خانه‌هایمان شدیم.. سر راه دوباره به بهادر برخوردیم که شاخه گلی به دست و پوزخندی به لب کنار دیوار ایستاده و دوباره با دیدن ما چشمکی زد، ما نیز جواب خنده‌هایش را با سنگ‌هایی که به طرفش پرتاب کردیم دادیم، بهادر از همانجا برگشت و پا به فرار گذاشت، این آخرین باری بود که محلمان سایه بهادر را به خود دید..
سودابه با شنیدن این ماجرا به قهقه افتاد و مادر نیز به همراه او به خاطرات دوران جوانیش خندید…

+ آخرش چی شد؟

+ بهادر با کی ازدواج کرد؟

مادر لبخندی زد انگار که به بهادر زمانه خود میخندد و گفت

هیچ..
آخر سر دختری از یک محله دیگر که مادرش برایش دیده بود انتخاب کرد… این را نیز بگویم همچین پسرهایی لایق دختران محله‌ ما نیستند.

[۱] ای دختر تو برقص، کمر باریک برقصد…  روی صورت سفیدت تل برقصد

 

نازیلا مختاری