عقرب باد
عفتِ ماندگار آخرین دختر مردی بازاری بود که زنش شد. بازاری نه ازکله گندههایش. بقالی که بنابه مصلحت دست به کارهای دیگر میزد و توانسته بود زندگی به سامانی برای بچههایش داشته باشد.
وقتی داماد خانواده شد سه سالی میشد پدرزنش در این دنیا نبود. خدابیامرزی که همه به نیکی از او یاد میکردند. گاهی پنجشنبه عصرها به آرامستان مردهها میرفت و جلوی تابلوی مرحوم میایستاد و فاتحهای میخواند. کارمند اداره مالیات بود. اوایل کسی به او و شغلش اعتنایی نمیکرد و احترامی نداشت. اما اوضاع و احوال زمانه جوری پیش رفت خیلیها برای فرار از مالیات سراغش آمدند. اسم دوست و آشنایی را میبردند و به نتیجه میرسیدند فامیل دور هستند.
توی اتاقش پشت میزی که انبوه پروندهها رویش تلنبار شده بود مینشست. آنها را بالا و پایین میکرد. ظهر خسته از کار برمیگشت و به آپارتمان نود متریاش وارد میشد و فکر میکرد حجم کم خانه دنیای بزرگش را به زندان کشیده است. کتش را با بی قیدی روی مبلی میانداخت و جورابها را روی چند کتابی که کنار میز کامپیوتر بودند میگذاشت. در یخچال را باز میکرد و از بطری قلپ قلپ آب میخورد. گرمایی از تنش بیرون میجهید و عرق شره میکرد روی پیشانیاش.
تا عفت کارش تمام بشود و بیاید ساعتی طول میکشید. او در این مدت پلو را دم میکرد. پوست سیب زمینیها را میکند و توی آب میگذاشت خیس بخورند. نگاهی به کانال ماهواره میانداخت که در آن لحظه آوازی غمگین و تکراری پخش میکرد.
توی فاصله سرخ شدن سیب زمینیها با دقت سبد پیاز و میوهها را جستجو میکرد. نمیگذاشت زنش میوهها را بشورد. آستین بالا میزد و میگفت: کمک در کارهای خانه عبادت است.
عفت مثل هر روز غرغر کنان وارد خانه شد. از خستگی کارش نالید. حین عوض کردن لباس مقداری قلنبه گفت. گوشش از این حرفها پر بود. اوایل دوست نداشت دهن به دهنش بگذارد و جوابش را بدهد. پا به سن گذاشت با گفتن کلماتی که مثل چاقوی برنده بود در جواب کوتاهی نمیکرد.
دخترش دو سال قبل عروس شده بود و پا گذاشته بود به خانه بخت. بعد سوار بر هواپیما راهی کانادا شد تا ادامه بخت زندگی را در آنجا بیازماید. گاهی هم زنگی میزد و جویای احوالات میشد.
جلوی آینه ایستاد. به موهای خاکستری رنگش نگاه کرد. یاد جملهای تکراری افتاد. گرد پیری روی سر و صورتش نشسته است. دلش گرفت. در را آهسته باز کرد. راه پلهها را آرام طی کرد تا به زانویش فشار نیاورد. پشت بام ایستاد. هوا گرم بود. به آسمان زل زد. خالی از هر ابر سرگردانی بود. چند ماه پیش لازم نبود برای راست شدن خلقش بیاید پشت بام. جلوی پنجره اتاقش مینشست و دورها را مینگریست. جایی در دامنه کوه که روی قبرستان استوار قرار گرفته بود و ماشینهایی در حد و قواره مورچه از آنجا میگذشتند.
با کف دست عرق پشت گردنش را پاک کرد. نسیمی وزید. چشمانداز کودکیاش را به خاطر آورد. وقتی باد گاوکش از دوردستها میآمد همه را میترساند. هر کس سعی داشت خودش را به جان پناهی برساند. باد جانورانی را از کشتزارها میآورد که غریب بودند. گویا از برزخ جهانی دیگر خوانده شده بودند. کم بودند کسانی که از آنها نترسند.
پایین رفت. عفت سفره را پهن کرده بود و ناهارش را میخورد.
: واسه من نریختی.
جواب زن سکوت بود. توی کاسه آبگوشت ریخت و آرام لقمه را توی دهانش گذاشت. حس غریبی به او داشت. نمیدانست دوستش دارد یا نه. یقین داشت عاشق نشدهاند. اما نگذاشته بود این زندگیشان را به حاشیههایی در دنیای مجازی ببرد و چنانکه شاهدش بود جملههایی از کسانی بخواند که تنهاییشان را فریاد میکشیدند تا با صدها ناآشنا ارتباطی بیابند. اگر جواب پیامی را میداد جایی دور از خانه بود.
زن کاسه را برداشت. برد توی سینک ظرفشویی گذاشت. شروع کرد به مسواک زدن. با دهانی پر کف جملاتی بیرون داد: بهتره آدم دیگهای رو بیارم واسه تمیزکاری.
چربی آبگوشت به سقف دهان مرد چسبید: خود دانی.
: گفتم بدونی، آخه عشق شستن داری.
مرد کاسه خالی را برداشت و برد گذاشت توی سینک ظرفشویی کنار کاسه همسرش.
زن موبایلش را برداشت. شمارهای گرفت. کمی گوش داد. بلندگوی گوشی را زد. صدای مردی آمد که چیزی میخواند.
: میشنوی، یه ماهه قلندرعلی جواب نمیده.
: تا آخر هفته صبر کن، نیومد بعدش.
آخر هر ماه قلندر علی و زنش میآمدند. سوار بر موتور یاماهایی قدیمی و کهنهایی که صدایی مانند سرفههای آدم سیگاری از اگزوزش همراه دود بیرون میفرستاد. بلند قد بود و سبزه. موهای روی پیشانیاش کمی ریخته بود و برق میزد. زن کوتاه قد بود و صدای بمیداشت.
اگر حوصله داشت میرفت سطل قرمز و طی را به قلندرعلی میداد. با او حرف میزد.
عفت خوشش نمی آمد: همش با گدا و گولهها خوشی.
قلندر علی از طبقه پنجم شروع به جارو زدن میکرد. زن توی سطل آب میریخت. دکمه آسانسور را میزد و همپای شوهرش گردگیری میکرد. آخرین هفتهای که آمده بودند به خوبی یادش بود. وسایل قدیمی دخترش را از انباری بیرون آورد و داد به زن قلندر علی تا ببرد برای فرزندش.
وسایل دخترش را روی باک موتور گذاشت. تا سینه قلندر علی جا گرفته بودند. زن دست از زیر بازوی مرد رد کرد و وسایل را گرفت
آهسته آهسته دور شدند. میتوانست سکانسی از فیلمی عاشقانه باشد در فیلمی هندی. زن دست دور کمر مرد حلقه زده و همراه آواز میروند پیزندگی خوششان.
روزنامه را برداشت و گوشهای لم داد. صفحاتش را ورق زد. توی صفحه ادبی تیتری توجهش را جلب کرد. نویسندهای گفته بود داستان ایرانی در جا میزند.
روزنامه را تا کرد و گوشهای گذاشت تا در فرصت مناسب روی آن گوشت تکه کند. میدانست کاغذ روزنامه به درد پاک کردن شیشه ماشین هم نمیخورد.
زنگ تلفن عفت بلند شد. یک آواز شاد. گوشهایش را تیز کرد.
: نه، راست میگی ……وای وای
گوشی را قطع کرد: محمود، میدونی چی شده.
: نه.
: بگو چرا قلندر علی یک ماهه پیداش نیست.
: چی شده؟
: یه ماهه با زنش رفته کیش کارگری. زنه دهنش کف کرده و افتاده. حالا توی کماست.
تلفن بعدی که عفت جوابش را میدهد جریان را روشنتر میکند.
: قلندر علی زنشو کتک زده. تو سرشم زده.
و در زنگ تلفن بعدی زن قلندر علی میمیرد. دلش میگیرد. حال و هوای آن زن از ذهنش نمیرود. مثل موجودی که با باد گاوکش آمد توی زمین پشتی پدربزرگش. با وجود سالهایی که گذشته هنوز یادش است.
پدربزرگش میگفت وقتی کسی را نیش میزند بلافاصله خودش را به قبرستان میرساند و خبر رسیدن گوشت تازه به اهالی آنجا را میدهد. مشتی مور و غزوم.
چهره عفت غمگین است. اگرچه دوامی ندارد ولی در دل مرد نقش میبندد او دوست داشتنی شده است.
به ساعت نگاه میکند: خانم کلید ماشینتو بده ببرم تنظیم موتور.
کلید را میگیرد .توی پارکینگ زن مطلقه همسایه را میبیند. صندوقی انگور از ماشین پایین میآورد. سلامی میدهد. حس میکند راحتتر نفس میکشد. توی تعمیرگاه مجبور میشود استپر ماشین را بدهد تمیز کنند و شمع جدید بیندازند.
از فرصت استفاده میکند و میرود توی پارک خلوتی نزدیک فرودگاه و روی نیمکتی چوبی مینشیند. سیگاری روشن میکند. با لذت دودش را بیرون میدهد. چند پیامک میفرستد. وقتی برمیگردد هوا رو به تاریکی است. در آپارتمان را باز می کند. اتاق تاریک است. گرمی به صورتش میخورد. بوی باد گاوکش را حس میکند. هراسان به آشپزخانه میرود. توی سبدی مقداری انگور روچه نشسته گذاشته شده است. بوی باد گاوکش از آنجا میآمد.
:عفت کجایی.
توی اتاق خواب میرود. عفت روی تخت دراز کشیده. چشمهایش بسته است. انگار سالهاست نخوابیده و حالا فرصت مناسبی پیدا کرده. روی سفیدی سینهاش نقطهای قرمز میبیند. روی تاج تخت، شبح عقرب باد نشسته است. او را نگاه میکند.
ناصر نخزری مقدم