فاطمه حقی

۱)

تاکنون بارها

به عشق

کبوتر پرانده ام

خیره به آنها

تمام آنچه را که باید

نوشته،به پاهاشان بسته ام

بدون اینکه مقصدی بدانند… .

 

بارها

به جان قاصدک های حیاط افتاده ام

_ همانند کودکان _

برایشان زمزمه هایی

از تو کرده ام

بدون اینکه نشانی ای بدانم

به دست باد سپرده ام

_ که هیچ هوا،بادی نبود… _

 

قدم زده ام

تارهای مویی طلایی _ طلایی ام_ را

به البسه رهگذران آویخته ام

که بیابی

که بیایی

بدانی کیستم _  بفهمانی کیستم_.

 

در خیابانی شلوغ

خالی از مردم

زیر بارانی… تو

روبه روی گورستانی که زنده است…

 

***

 

۲)

به بی صاحبی لانه ای میمانم

پر از سیاهی پرها

درخشش ریز شیشه ها

و جای خالی خویشتن

در تن عریان پرنده ای بال شکسته

که از قافله اوج

جا مانده‌ست.

به باد که بسپارم تن سنگین پرندگی

آشیانه ام را

به خرمای موهایی

خواهم فروخت.

به کلاغی که سیاه نیست

و بال میگیرد از مزرعه‌ی موهای دخترکی،

پری

طلایی جا میماند

و تکه کاغدی

با دست خطی شکسته:

“قزل تل، اولماسون سن سیز ناغایریم”.

به آوارگی کلاغ های باغی

که نجوای خفتن

در ترانه ی بیداری

خفه شود.

 

به آوارگی کلاغ های باغی

از ساوالان یا

محله ای پیر از شهر،

بقاپند برق هر خاطره ی نابی را،

سبز و آبی را

سپید و سرخ را

و نوک بزنند به چشمان از حدقه در آمده ی رهگذری

که بخواهد به نام تو صدای تو را داشته باشد

_صدایت

که در هر قسم قار قارشان

از یاد میرود._

در آوارگی کلاغ های باغی… .

 

فاطمه حقی