یک
آه ای اردبیل ، شهر کهن طلعت آتش همیشه بلند
داغ فرزند دیده،مام وطن،زخم همسایه خورده بند به بند از پل هفت چشمه می گذرم ، رود اشک است از دلت جاری آسمان توی بسترت پیدا ، ناخوش احوالی ات بگو تا چند ؟ تو که بسیار دیده ای باران ، خشکسالی ، غریب سالاری! بر تنت لرزه های دلسردی ، چشم گریان دلی پر از لبخند ! چشمه گفتم که چشم تر بشود ، عاشقی های بیشتر بشود
هر پلی هست بین من با تو ، بزند شهر را بهم پیوند شهر پر باغ کوچه های زیاد ، شهر پر آب کوچه های عجیب توی آن باغ های صدای سه تار ، توی آن کوچه های شوخ لوند … شیخکانی که بذله گو هستند ، شاهکانی که آبرو هستند کاف تحبیب هست و کافه پر از : بوی قلیان و چای و حبه قند … پیر عبد الملک ، میان داری … قهوه خانه : سه چار شاعر خوب عاصم و انور و شفیع و حسن : قصه شعر سوری دلبند ! آه ای اردبیل چون سبلان ، پیکرت سنگی و سرت چشمه
در کف ات موج می زند دریا _ شور شیرین چشیده ای در بند یک بغل شعر و ساحل شورابیل ، یک نفس با تو دل دویدن ها رنگ دریاچه چشم های تو و من دلم در پی کمین و کمند ارمنستان زلف های تو را سر سرچشمه شانه خواهم زد رقص بازار مسگران باقی ست / بزم بی باده را کنون مپسند : باده ناب دل بزرگی شیخ ، رنگ فیروزه ی دل آرایش پشت این چله خانه معتکفیم ، عشق خورسند …شیخ هم خورسند ! شاه اما سگرمه در هم و تلخ با نگاهی به شهر می گوید سر سرچشمه گرچه پالودست ، رود آلوده است ای فرزند … آه ای اردبیل …شهر کهن …شهر دروازه های بگشوده
داغ فرزند دیده … مام وطن … زخم همسایه خورده بند به بند رفته ای و نشسته ای در باغ : سبلان در تو رنگ ها دارد تا خود صبح محضر شیخم : مگر آدم شوم بدین ترفند !
دو برای کتابدار پیشکسوت آقای مجد که سالهای کودکی مرا در کتابخانه مرکزی شهر مان پر کتاب کرد ، برای پاپا ،پدر بزرگم . پله ها سنگی و زمان تیره ، گرگ و میش شباب خاطره ها
|
شعری برای اردبیل : وحید ضیائی
1283
0