و هر صبح که رخت هایم را به بند استخوانم آویزان می کنم…
زخمی سفید گذشته ام را به درد می آورد
زخمی که هر چه مهر است را بالا می آورد
زخمی که پای سبز کودک را از آمدن به آغوشت برید
باز گذشته ام را لمس میکنم
گذشته ای از جنس خودت…
که با گره سبز مردانه ات
تن مروارید را می شکافد
و صور اسرافیل درد در زندگی ام به صدا در می آورد
واکنون
اینجا مردی ایستاده که هنوز پشت لب عقلش سبز نشده
با دستان گره خورده سبزش
رنگ های بنفش را به روی تن مروارید می کارد
پشت پنجره اتاقکم ایستاده ام
نگاه ام هم آغوش قاب های پنجره های دیگری می شود
که درد را در سایه روشن شب آواز می خواند
هما حمزهپور