باران

 

رسیدی دستهایم را گرفتی کوچه «باران» شد

 

زدی بر روی لبهایم نشان و مُهرِ مِهرَت را

لبت روی لبم یخ بست و فصل ما زمستان شد

 

صدای شرشر باران که آمد خواب ترکم کرد

چه خوابی شد ببین حتی خداهم سخت گریان شد

 

چه بی انکار میخواهم تورا اما حواست نیست

چه بی اندازه بعداز تو خیالاتم دو چندان شد

 

دوباره شب شد و اینجا چراغ عشق روشن شد

و پشت میز جای تو خیالت باز مهمان شد

 

چه رازی در نگاهت خفته ای اندیشه مطلق

که در پایان هر شعرم سریعا نقض پیمان شد

 

چه ترکش های سنگینی از او در قلب خود دارم

من اینم دختری غمگین که پشت شعر پنهان شد

 

****

 

«بدرود»

 

با انشقاق قلب ما زخمی نشسته در کمین

هی قطره قطره خون دل میریزد اینجا برزمین

 

دل مرده چون قویی در این دریای ناآرامِ تن

تن سوگوار قلب شد، نبضم نمیجنبد ببین

 

آرامِ ناآرامِ جان، برگرد و پیش من بمان

از تو چگونه بگذرم دلکش ترینِ خوش طنین

 

می بوسمت می بوسمت در شعرها در خواب ها

غایت و مقصود غزل ای دلستان نازنین

 

نه پای رفتن هست نه قلبی برای ماندنم

لعنت به من لعنت به دل لعنت به تقدیری چنین

 

رفتی نرفتی از دلم، این بود رسم دلبری؟

اصلا کجای رفتنت ماندم چنین زار و حزین

 

هم پای قسمت رفته ام قسمت به قسمت گشته ام

شاید که پیدایت کنم در فصل های واپسین

 

اندوهِ محرم با دلم، باشد برو حرفی نزن…

بدرود ای زیبا ترین زیباترین زیباترین

 

دریا عبدالعلی‌زاده