احمد شهریار

سیلاب خون دوروبرم را شناختم

ابر بهار چشم ترم را شناختم

 

من با شناختی که ندارم از این جهان

آخر جهان پرخطرم را شناختم

 

من باغبان خسته و فرتوت، پای دار

چوب درخت بی ثمرم را شناختم

 

افتادم از درخت بلندی به روی خاک

اینگونه زور بال و پرم را شناختم

 

تا رفتی و اراده ی خود را شناختی

من هم دعای بی اثرم را شناختم

 

من با غبار قافله ها، با همین غبار

پای شکسته در سفرم را شناختم

 

پوشیده بود صورت خود را ولی هنوز

در دست دشمنم سپرم را شناختم

 

احمد شهریار