زهرا مبارکی
زهرا مبارکی

به شهر … خوش آمدید

میدونی!!!

من دیگه اون دختر چند سال پیش نیستم…کلی رو خودم کار کردم … یه عالمه کتاب های انگیزشی خوندم

انقدر محکم شدم که دیگه دلم واسه هیچکس تنگ نمیشه…

میگن هیچکسو نمی تونی ازذهنت پاک کنی، همیشه یه جایی توی خاطره هات میمونه… ولی من پاکش کردم، حتی اسمشم یادم نیست اصلا چی بود اسمش؟!

 

*

خودم رو رو پله های پاساژ … پیدا می کنم

این همون پاساژیه که وقتی داشت به موسوی تعریف می کرد شنیدم

می گفت اونجا مغازه داریم قبل اینکه بیام دانشگاه عصرها می رفتم کمک دست بابام…

 

*

خب اصلا به من چه!

الان هم فقط واسه این یادش افتادم چون فقط اون رو میشناختم که اهل این شهر باشه …

سرم رو میندازم پایین، می رم خرید هامو میکنم و برمی گردم…

*

 

به تک تک آدم ها نگاه می کنم

به تک تک فروشنده ها…

یکی یکی اسم مغازه هارو می خونم… مانتو صفائی …. کیف و کفش سعید…

 

*

طبقه اول

راست میگن از دل برود هرآنکه از دیده برفت… بحث بحثه لیاقته، لیاقت نداشت که بمونه…

هیچکس بعد رفتن کسی نمرده … روزهای اول رفتنش ناراحت می شی، از شب تا صبح گریه می کنی ادای افسرده هارو در میاری اما یکم که بگذره به خودت که اومدی میبینی که دیگه هیچ جایی توی قلبت نداره…

 

*

عطر و ادکلن شفیعی… شال و روسریِ…

شال و روسریِ…

چشم…

چشم هاش…

همون نگاه…

همون نگاه اول…

پنجم مهر ماه… سالن دانشکده روانشناسی

من این نگاه رو خوب یادمه … تنها چیزی که گذاشت و رفت همین بود…

کی میگه تاریخ تکرار نمی شه…

*

 

خب که چی؟!!!!

می رم تو… می رم که ببینه چقدر عوض شدم، که دیگه اون دختر ساده ی چند سال پیش نیستم… جاش منی اومده که با هیچ نگاهی دیگه از پا در نمیاد…

می رم سفت زل می زنم تو چشم هاش میگم آقا اون شاله…

 

*

رو به بغل دستیش…

+آقا میشه اون شال لیمویی رو امتحان کنم؟

یه چیز سنگین افتاده رو قلبم

– بفرمایید.

دستمو دراز میکنم… نلرز لعنتی!

از دستش می گیرم و آروم میندازم رو سرم… سرم و بلند می کنم… موهامو کنار می زنم…

چشم هامو ریز میکنم و زل می زنم به چهره ای که سلول به سلولش اسم اون رو فریاد می زنن…

– لیمویی بهت میومد…

صدا از اینه ی سمت چپه…

بر میگردم…

دوباره همون زنجیر چیده میشن از چشم های من تا چشم های اون…

نگاهش میکنم… به اندازه تموم این چند سال دلتنگی نگاهش میکنم…

یهو یه آقای جوونی تو چارچوب در ظاهر میشه

– باز تو موبایلتو  مغازه ما جا گذاشتی… بفرما خانومته…

صدای شکستن میاد… اینبار عمیق تر…با ضربه محکمتر…کشنده تر…

میاد که از کنارم رد بشه… مکث میکنه…

نگاه آخر… این همون نگاه آخره… نگاه آخری که هیچوقت نمی دونستم نگاه آخره…

دستشو دراز میکنه که گوشی رو بگیره … نگاهم خشک میشه رو انگشتری که اول اسمم پشتش حک شده بود…

رفت…

*

– پسند شد آبجی؟

بر می گردم … حالا متوجه شباهت بینشون میشم…

با یه صدای ته چاهی میگم:

+ بله… لیمویی همیشه بهم میومد…

کارت رو می دم دستش…

– خانوم شما اهل اینجایین؟

نگاهش می کنم

لبخند می زنم

+ من خیلی وقته اهل اینجام

 

 

 

زهرا مبارکی