محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌الملل
محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌الملل

اوایل بهمن ماه بود که «رضا اسماعیلی» زنگ زد و بعد از کمی گپ و گفت و گو دعوتم کرد برای شرکت در محفل شعر نو از سری برنامه‌های جشنواره‌ی بین المللی شعر فجر. پیش‌تر خوانده بودم که دبیر اجرایی امسال اوست. توضیح داد که محفل شعر نو به جهت اهمیت مبحث شعر امروز مخصوصاً شعر سپید، برای نخستین بار در شرف برگزار شدن است و از گرایش‌های مختلف هم دعوت شده تا شعر خوانی داشته باشند. فرصتی مغتنم بود تا آن مقاله‌ی پیش‌ترها اندیشیده‌ام تحت عنوان «رعیت کلمه – شهروند واژه»را که چند بار در کلاس ادبیات خلاق مطرح کرده بودم، رسانه‌ای کنم. دعوتش را پذیرفتم و دوشنبه‌ای در طهران هتل گرفتند، جلوی تئاتر شهر،که عصر هنگامهمان روز در محل خانه‌ی کتاب و ادبیات ایران بودیم. از دوستان جناب «صادق رحمانی» را در سالن دیدم. او هم شاعر خوبی‌ست هم وقتی مدیر رادیو فرهنگ بودند لطف بسیاری به من داشتند و به نوعی امکان ارائه برنامه‌های «شرح انگیزشی غزلیات حافظ »را مدیون ایشان هستم. کتاب‌ها و برخی اشعارشان را هم بارها در کلاس‌هایم خوانده‌ام، مخصوصاً آن قطعه:«در حسرت پیراهن بی‌رنگ توأم / ای خانه‌ی بی‌سکینه / دلتنگ توأم»که برای مادرشان سروده‌اند.

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللهمین اواخرهمین قطعه را یک‌بار برای دوست پزشکم جناب «دکتررمضانعلی» خواندم و حسابی متغیر شدند. علاوه بر ایشان چند نفری بودند . خود آقای اسماعیلی هم. مجری هم «علی داوودی» بود. با علی قبلاً در حوزه‌ی هنری در زمان مدیر اجرایی بودنم، در نشریه الفبا همکار بودیم. آن‌وقت‌ها بیشتر طرح جلد و طراحی داخلی الفبا و چند مجله دیگر دستش بود و(…)مؤدب و چند نفر دیگر نیز آن‌جا بودند. شعر خوانی‌های مفصلی انجام شد. «علیرضا قزوه» هم آمد و چند تا شعر خواند. آمد نشست پیشم و گفت:”چطور بود؟” گفتم:”از سپید آخری خوشم آمد!” وقت تنگ شده بود، با دعوت داوودی برای سخنرانی رفتم و فقط با کمی توضیحات از روی متن خواندم که آقای «گودرزی» شاعر و خود «صادق خان» خیلی پسندیده بودند(فردای آن روز رادیو فرهنگ یک مصاحبه‌ای کرد و مطلب را کمی بیشتر توضیح دادم.)

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللچند روز بعد بازقزوه زنگ زد و گفت که به جهت بین المللی شدن جشنواره چندین مهمان خارجی هم خواهیم داشت و از من خواست تا مثل دفعات قبل (مثل جشنواره‌ی آسمان بچه‌ها) مهمانان ترکیه و باکو را من دعوت کنم و البته خودم هم مهمان ویژه جشنواره باشم { حواشی پیش آمده برای جشنواره فیلم فجر و تحریم آن توسط جمعی و دوقطبی شدن شدید سیاسی ماه‌های اخیراندکی دو به شک‌ام کرد که چه کنم. اما مطمئن بودم حساب میهمانان خارجی همیشه جداست و حضور و هم‌صحبتی با ایشان بسیارمفید خواهد بود. چرا که نگاه ایشان به جامعه‌ی ایرانی و چنین جشنواره‌هایی، خارج از فضای کدر داخلی است. از طرفی آبروی ادبیات هم درمیان است. در قحط سال این چند صباح گذشته با تعطیلی‌های کرونایی و آشفتگی‌های اجتماعی و سیاسی، این پرداختن جدی به ادبیات و شعر خصوصاً؛ مصداق عینی لنگه کفشی در بیابان است. از طرفی همبنده زبان دیپلماسی ادبی را خوب بلدم و می‌دانم چطور با دوستان شاعر خارجی تعامل داشته باشم که در شأن نام ادبیات ایران باشد؛ به خصوص که مطلع شدم مترجم همراه شاعران سوری و لبنانی «مرتضی حیدری آل کثیر»است که هم با سواد است، هم آدم اجرایی و هم مترجم زبردستی‌ست که به ادبیات جهان عرب کاملاً آشناست.

مهمانهایترکیه هماهنگ نشدند. در زمان کم مانده تا آغاز فصل اجرایی، امکان هماهنگی و دعوت از شاعران ترکیه وجود نداشت. اما آذربایجان را با «زامیق محمود اف کوثری» هماهنگ کردم. اجابت دعوت کرد و آمد.

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌الملل

اردبیل – طهران

از فرودگاه بین المللی امام، زامیق را تحویل گرفتیم و دیر شده بود. من از فرودگاه مهرآباد مستقیم با راننده‌ی تبریزی‌ای و آقای «خادمیان»– مسوول خدمات بین الملل خانه کتاب –دنبال زامیق رفتیم و دوباره ترمینال مهرآباد برگشتیم. نه فرصت ناهار بود نه هتل رفتن. همان‌جا مهرآباد رضا اسماعیلی وچند نفر از دوستان خانه‌ی کتاب رادیدیمو طهران را به مقصد بندرعباس ترک کردیم.

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللمن کیش چند بار سخنرانی داشته‌ام. اهواز و آبادان هم رفته‌ام اما بندرعباس نه. بندرعباس زیبا بود،لااقل برای من که اهل شمال غرب سرد هستم. همراه آل کثیر و زامیق بودیم کهبه هتل هرمز بندرعباس رسیدیم. هتل بزرگ پنج ستاره‌ی زیبایی که از درخت موز تا انواع گل و سبزه‌های جنوبی را در خود داشت. مستقیم رفتیم رستوران و برای نخستین بار با میهمانان ملاقات کردیم. کنار «احمد شهریار پاکستانی» که به قول خودش “شهریار زبان اردوست” (با آن غزل‌های قشنگش)و «سید سکندر حسینی» افغانستانی قم نشین چاق و چله شده‌تر از من، دکتر «عباس نقی کیفی» بود که اول فکر کردم از بچه‌های جنوب است. بعد یادم آمد در چند سایت و محفل مجازی با هم بوده‌ایم. رئیس دانشکده ادبیات فارسی در یکی از ایالت‌های هند و زبان فارسی را چنان خوب صحبت می‌کند و چنان غزل می‌نویسد که بیشتر ازخود مادر مشق نستعلیق خطاط خوب و قابلی‌ست. یک ادیب کامل زبان و ادبیات فارسی که همان روزها به خاطر پژوهش‌هایش در حوزه‌ی زبان و ادبیات فارسی جایزه بنیاد سعدی را گرفت.

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللمیزکناری ما ادبای تاجیکستان و ازبکستان بودند. دکتر «عسگر حکیم اف» و همسرشان «مرحمت عالم اوا.» استاد حکیم اف، شاعرملّی و رئیس اسبق اتحادیه نویسندگان تاجیکستان نیک مردی به غایت نجیب که نجابت و غرور تاجیکی‌اش طی سفر به لطافت طبع شاعرانه‌اش بیشترجلا می‌بخشید. پروفسوردکتر «جعفر محمد خامومن اف» (ترمزی) استاد دانشگاه و ادبیات پژوه و شاعر بزرگ ازبکستان که تألیفات زیادی در حوزه‌ی شعر داشته؛ در چند روز همراهی و هم‌اتاقی بسیار با او هم‌صحبت شدیم.«شاه منصور شاه میرزای» تاجیکستانی را پیش‌تر در جلسات طهران دیده و از اشعارش شنیده بودم. سازمان اکوی طهران مشغولند. مرد شریف و ساکتی که در خویش شعر می‌زیند. دو دیگر حسن بعیتی از سوریه امیر الشعرای جهان عرب به سال ۲۰۱۶ بود. لاغر و متبسم و صدایی لطیف، چنان که وقت خواندن شعر عربی دلت می‌خواست چشم ببندی و به لحن و موسیقای شعر خوانی‌اش گوش جان بسپاری. بسیار شعر می‌دانست. متأسفانه قدرت تکلم عربی‌ام به اندازه‌ی فهمم ازاین زبان نبود. هر چه می‌گفت می‌فهمیدم ولی حالا بیا جوابش را بده! هر چه از شعر عربی بلد بودم از نزار قبانی و احمد شوقی و متنبی و دیگران می‌خواندم و او هم می‌خواند. انگار زبان مشترکی پیدا کرده بودیم که شعر بود!

وحید ضیائی«محمد باقر جابر» از لبنان تنها شخصی در آن جمع بود که کم‌ترین مصاحبت را با او داشتم. شاعر بود و همین! و «محمد کاظم کاظمی» که هنگام نوجوانی از کتاب روزنه‌اش که آموزش شعر بود خوانده بودم اما به اندازه دوستان دیگر با ایشان حشر نشر ادبی نداشته‌ام؛ حتی در دوره‌ی الفبای حوزه‌ی هنری به سال ۸۷ و بعد ترها. صحبت‌مان اندازه‌ی سلام و علیکی بود ودر طول سفرهم بیشتر نشد. هر چند در فرصتی کتاب آخرم را به ایشان هدیه دادم. خوب! ایشان بیدل شناسند و من هم کمتر با بیدل سر و کار داشته‌ام، به جز زمان‌های اندک مبحث تصویرسازی کلاس‌هایم.

جمع ماهی خواران (!) سفره‌ی هتل هرمز  بندرعباس،  کنار مدیر کل ارشادش  که آمدند و خودشان را معرفی کردند، جمع صمیمی‌ای به نظر می‌رسید و همان‌طور هم شد. برای نخستین بار درآن چند روز بندرعباس و ابوموسی، ماهی خوار شدم! شاید به خاطر ادویه تندش که بوی ماهی را می گرفت یا تیغ‌های کم بعضی دیگر. رژیم غذایی‌ام را هم که بعد از عمل جراحی کلیه‌ام در شهریور ماه سال جاری، شکسته بسته رعایت می‌کردم کاملاً شکستم! مگر می‌شد با زامیق باکویی و دکتر ترمزی باشی و هر یک ساعت چند نخ سیگار خواسته یا ناخواسته به ریه‌هایت نفرستی یا نفرستند! ماشاءالله به گوشت خواری این باکویی! که گلایه می‌کرد از جوجه‌های کبابی. می‌گفت:”جلوی مهمان آوردن این غذا در باکو نوعی توهین است” و همواره گلایه‌اش در طول سفر این بود که چرا گوشت نمی‌خوریم! لامصب کباب و استیک گوشت را با هم می‌زد و باز گرسنه بود! نه نمازش قضا می‌شد نه از غذا خوردنش کم!

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌الملل

شب از ۱۲ گذشته بود که رفتیم ساحل خلیج و عکس گرفتیم. سرمای استخوان سوز شمال‌غرب کجا و گرمای مطبوع و نسیم خنک خلیج به وقت بامداد کجا. زامیق از سفرهای قبلی بسیار خاطره داشت. ظاهراً بعد از سفر پیشین‌اش به ایران از کار بیکار شده بود یا بیکارش کرده بودند و حالا هم در یک کمپانی خارجی کشتیرانی دنبال کار جدیدی می‌گشت. می‌گفت:”کمپانی‌های بزرگ آمریکایی و اسرائیلی تجارت‌های بزرگ را در باکو به دست گرفته‌اند و این عرصه را برای کسب و کار و توسعه صنایع بومی مردم آذربایجان تنگ کرده است.” هر چند از رشد صنعت و توسعه‌ی شهری بسیار تعریف می‌کرد و می‌گفت:”باکو بهشتی شده است اندازه‌ی شهرهای بزرگ دنیا، زیبا و مدرن.”

همیشه دلتنگی برایم  کنار دریا بیشتر می‌شود. جای همه کسانی که می‌خواستی آنجا کنارت بودند و حالا نیستند. لااقل من اینطور فکر می‌کنم . دریا خودش برایم وهم‌ناک است تا دلنشین. فکر نکنم هیچوقت از تنهایی لذتی ببرم. ترجیح می‌دهم گالیور باشم تا رابیسن کروزو!

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللصبح صبحانه را که خوردیم دیدارها و آشنایی‌ها بیشتر شد اما چون پروازمان به سمت جزیره ابوموسی اختصاصی بود، فرصت نداشتیم زیاد با خودمان تنها باشیم. بساط را به قصد فرودگاه جمع کردیم و تا قهوه‌ای بزنیم در کنج رستورانی که دخترانی جنوبی اداره‌اش می‌کردند زمان پروازرسید. ابوموسی جزیره‌ای‌ست استراتژیک. پیش از سفر در چند سایت خبری درباره‌اش مطالعاتی داشتم که قصد دارند از ظرفیت گردشگری آنجا بهره ببرند. با هواپیمایی ملخی با ظرفیت همان ده – دوازده نفری از بالای جزیره‌های قشم و تنب بزرگ و تنب کوچک گذشتیم. با هم شوخی می‌کردیم که الان است هواپیما را بزنند و کل خاورمیانه‌ی جمع شده‌یداخل آن، خوراک کوسه‌ها شود و خبرگزاری‌های جهان این خبر را در تیتر اول خود قرار دهند!  کلی بگو- بخند داشتیم و البته استرس هم بود. چون به نظر می‌آمد اولین مسافران رسمی خارجی بودیم که برای یک برنامه‌ای در این شکل و شمایل وارد جزیره می‌شدیم. در پوستر برنامه خورده بود: «ششمین محفل هفدهمین جشنواره بین‌المللی شعر فجر با عنوان محفل بین المللی خلیج فارس.» استقبال رسمی در خود فرودگاه انجام شد. جزیره‌ای به معنی واقعی کلمه جزیره! که می‌شود طول و عرضش را با چشم پایید،با کوه مانندی در نقطه‌ی دور جزیره و آب‌هایی بسیار زلال و آبیِ آبی.

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللبه مزار شهدای گمنام سلامی و دسته گلی تقدیم شد و چون از وقت ناهار گذشته بود، مستقیم به رستورانی رفتیم که معلوم بود برای خود اهالی عموماً اداری سرویس می‌دهد. باز هم ماهی! و با خود فکر می‌کنم نخستین قدم گردشگری اصلاح همین نوع پذیرایی‌های بسته بندی شده آماده و استفاده از ظرفیت بومی منطقه است.دور سالن که چشم می‌گردانم مردانی عموماً سیه چرده و لاغر و جوان و مهمانانی را می‌دیدم که هر لحظه بیشتر می‌شوند. سر  میز دکتر ترمزی و زامیق از عظمت جغرافیایی ایران اظهار تعجب می‌کنند و محصور زلالی صحنه‌هایی هستند که تا رسیدن به جزیره به چشم دیده‌اند.

با مینی‌بوس‌های اسکورت شده در خیابان‌های کوچک این شهر جزیره‌ای، به طرف خوابگاه می‌رویم. ساختمان‌های اداری کوچک و تازه ساخت و بافت گیاهی خاصی که برایم تداعی‌گر صحنه‌های رمان رابیسون کروزست. خیلی گرم است طوری که همه کلافه شده‌اند و خستگی و بی‌حوصلگی از سر و روی شان می بارد. داخل فرمانداری خانه‌های سازمانی محل استراحت ماست. یک اتاق دوتخته پیدا می‌کنمو با زامیق می‌چپیم تویش. درِ حیاط خلوت را که باز می‌کنم نسیم ملایمی با بوی خوش گیاهی که نمی‌دانم چیست و صدای پرنده‌ای که می‌خواند کیفورمان می‌کند. درخت پشت حیاط خلوت را انگار برای ما کاشته‌اند.

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌الملل

عصر خبر می‌دهند که برای مراسم آماده شویم. زامیق دو شعر پیشنهاد می‌دهد. در شعر سطری دارد که نوشته: “از خزر تا خلیج را شکوفه باران می‌کنم…” خوشم آمده. ترکی‌اش ساده‌تر و گیراتر و احساس برانگیزتر است. همان‌جا در عرض نیم ساعت ترجمه‌ی عروضی‌اش را انجام می‌دهم. کار زیبایی از آب در می‌آید. یک شعر عاشقانه‌ی کوتاه هم دارد کهآن را هم در مسیر سالن کانون پرورش فکری ابوموسی ترجمه‌اش می‌کنم. سالن غلغله است. جمعیت بسیاری آمده اند. نوجوانان دختر و پسر زیادند و بسیاری دیگر که حسابی شیک و پیک کرده‌اند، معلوم است این جلسه برایشان یک اتفاق مهم است. سالن مثل سالن‌های دیگر کانوناست. همان شکلی که در بسیاری از شهرها دیده‌ام. سبک خانواده‌های مدعو سنتی‌ست. اکثراً چادری هستند. ردیف دوم می‌نشینیم. شاه منصور مجموعه‌ی غزلش را تورق می‌کند که چشمم توی ابیاتش وول می‌خورد. تجربه‌ی شعر خوانی نخست محک زدن عیار شاعران و ادیبان و سخنوران است. استاد حکیم اف شعری به غایت زیبا درباره‌ی ایران بزرگ می‌خواند. اجرای فوق‌العاده‌ای دارد. با همه‌ی وجودش از عشق به جغرافیای ادبی ایران می‌گوید:

غزل عشق به نام تو بخوانم وطن من
که تو شیرین‌تری از شیره‌ی جانم به تن من
همه اعضای من از خاک تو روئیده و سبز است
نیز هر نخل که پیوند زده با بدن من
ریشه در آب حیات است، گر از ما شجری هست
سبز از چشمه خضر است چمانِ چمن من
من از این شوکت دیرینه چه گویم که توی، تو
تخت جمشید و بخارا و هرات و ختن من
چون به ختلان و بدخشان و به سغدت نَبِنازم
که به هم جمع جمیل‌اند به هر انجمن من
در خراسان، که ز هر بند گشاید گره آسان
می‌فتد دهر به زانو به پی علم و فن من
از جم و کاوه، فریدون و سیاوخشت و کوروش
می‌رسد شعله تابان کیان تا زمن من
هر گه از باربد نغمه‌زن آرم سخنی چند
می‌شوند این همه مرغان چمن چنگ‌زن من
رودکی پرده آمویه نوازد به بخارا
موج در موج رود تا به سما کف زدن من
بوعلی نبض مرا تا به ابد دارد در دست
چون  بشر راست سلامت صحت جان و تن من
قصه رستم و سهراب بخوانیم به تکرار
شاید این بار شناسد پسرش تهمتن من
هیچ مخلوق خدا را، که به ره چاه نکندم
کاش اندر چه خود هم نفتد چاه‌کن من
تو اگر مرد نبردی به ره شأن و شجاعت
تن دهی خود تو به زورآوری تن به تن من
رند شیراز، که دل داد به ترکان پری‌چهر
قبله عارف و عاشق شده دشت و دمن من
گاه بوده وطنم خطه بیت‌الحزنی بود
شکر ایزد، که شدی خرم و بیت‌الحسن من
بسکه آراسته‌ی جمله جهان را به هنر تو
حاجتت نیست دگر بر سخن بی سُنن من
به ثنای تو ولی شعر و چکامه کنم آغاز
فوج استاره بریزد همه شب از دهن من
جلوه پرچم تو برگ امید پدران است
تنگ آید ز فره بر تن من پیرهن من
حرف گویم ز دل تاجک و ایرانی و افغان
بی شُمَر شکر وطن می رسد از هر سخن من

و این بیتش که حالم را خیلی دگرگون کرد :

قصه رستم و سهراب بخوانیم به تکرار
شاید این بار شناسد پسرش تهمتن من…

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌الملل

این قصه‌ی همه شهرهای جدا افتاده‌ی ایرانی‌ست که حالا در طی تاریخ پدر و پسر همدیگر را نمی‌شناسند!

زامیق و من هم برای شعرخوانی دعوت شدیم و البته مجری احمد شهریار پاکستانی بود. علاوه بر ترجمه‌های موزونی که ارائه دادم پیش‌تر گفتم که ضربالمثلی داریم که می‌گوید: “فارسی شکر است و ترکی هنر! حالا هنر شعر ترکی را در زبان شکرین فارسی تقدیم‌تان کنم که ببینید قدرت زبان آوری را!”

که بسیار استقبال شد و همان فتح بابی گشت در صحبت‌ها و مباحث ادبی و فرهنگی که تا پایان سفر با دوستان داشتیم.

مراسم حاشیه‌ای نداشت. بسیار شسته – رُفته و تر و تمیز برگزار شد و البته مسئولین سیاسی جمع هم همه تلاش‌شان را کردند تا زبان سخن گفتن‌شان ادبی باشد و به شعر نزدیک‌تر. و وااسفا که سیمرغ شعر و ادب، رام هر دام گسترده‌ای نمی‌شود و تا سواد کافی و احاطه‌ی کامل به زبان و ادبیات نداشته باشی؛درست مثال کلاغی خواهی بود که تقلید راه رفتن کبک می‌کند و کلاغ بودنشزود افشا می‌شود!

اظهار لطف مخاطبان در بیرون سالن بسیارگرم و صمیمی بود. فقط دودی بودن زامیق بود که روی اعصابم می‌رفت. هر یک ربع نیم ساعت یک نخ سیگار!!!

کم کم سبک شعری و جهانبینی دوستان شاعر دستم آمده بود. دکتر قزلباش پاکستانی کم حرف بودند و باسواد و فارسی را به شیوایی یک ایرانی صحبت می‌کردند. همانطور که دکتر کیفی هندوستان. حالا جالب است که کنار هم نشسته بودند و بعد ها شنیدم که با اختلاف دو کشور متبوعشان برای هر دو این امر می‌توانست مسأله‌ساز باشد. مثل زامیق که در بحرانی‌ترین وقت ممکن به ایران آمده بود.

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللاز قضا چند روز پیش از دعوت وی، شخصی وارد سفارت آذربایجان در طهران شده،تعدادی را به رگبارگلوله بسته و افرادیرا کشته و زخمی کرده بود. رسانه های باکویی بدجور تبلیغات ضد ایرانی راه انداخته بودند و طوری مسأله را بزرگ‌نمایی کرده بودند که خانواده‌ی محمود اف هر ساعتی که اینترنت وصل می‌شد جوای احوال فرزندشان بودند که نکند بلایی سرش بیاورند!

تبلیغات یعنی همین! زامیق می‌گفت:”والله اینجا همه چیز عادی‌ست (هر نه اوز قایداسیندا!)” اما کو کسی که باور کند! نگرانی ما هم این بود که نکند وقت برگشت بقول خودش (ک.گ.ب) آنجا پا پیچش شود.

در بازگشت به کتابخانه عمومی بوموسی هم سری زدیم . کتابدار مسوول خانمی داشت . کلی قفسه های ادبیات و تاریخ را گشتم و خوشحال از اینکه کتتابخانه های عمومی تا کجاها رفته است ! شب خلیج بعد از ماهی خوران شام! بود. فرصتی داشتیم دور هم جمع بشویم و شدیم! محوطه‌ی حال و پذیرایی مهمانسرا شد بساط شعر و بحث و جدل و آواز و قلیان و نسکافه و چای و سیگار چند زبانه‌ها!

آل کثیر از آن‌ور ام کلثوم می‌خواند بعد می‌داد کیفی تا هندی ادامه دهد، که ما و رشید بهبود اف هم‌صدایی کمی داشتیم، از آن‌ور شهریار سرود مذهبی اردو می‌خواند یک بساطی بود که خدا می‌داند. عرب و ترک و فارس و افغانستانی و پاکستانی و ازبک و تاجیک! البته استاد حکیم در جوار همسر در خانه بغلی بسر می‌بردند و نغمات‌شان مثل ما سوزناک نبود!

حالا فردا صبحش فهمیدم که آقای رمضانی مدیر خانه‌ی کتاب و چند نفر دیگر در خانه‌ی یمین بوده‌اند و از بزم شبانه‌ی خاورمیانه‌ای ما در شب دوشین، چه‌ها کشیده‌اند!

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللصبح ساحل زیبای جزیره‌ی ابوموسی چشم‌نوازترین رنگ‌های متبلور خلیج را میهمان چشم‌هامان کرد. دریا اگر چه کمی متلاطم بود اما هر از گاهی از دور لاکپشت‌هایی سر از آب بیرون می آوردند و تا دور دست‌ها تنها آب بود و سکوت. تماشا می‌کردیم و گاه گاهی نکته‌ای، حرفی، شعری رد و بدل می‌شد و به فراخور هر کسی دقیقه‌ای را با رفیقی می‌گذراند. چند نفری در تنهایی خودشان غرق شده بودند. روز قبل هم که پیش از پرواز سمت جزیره رفته بودیم، ساحل بندرعباس همینطور بود. بندرعباس شلوغ بود و با وجود گرمایی که برای من قابل تحمل نمی‌بود، پر از شور زندگی به نظر می‌آمد. باراندازها، کشتی‌ها، لنج‌ها، مرغان دریایی و دلتنگی‌ها البته…دلتنگی‌ها! علاج این همه خستگی قهوه بود که هر جا می‌شد بساطش را پهن می‌کردیم. تا زمانی‌که برگردیم و تا هوا طوفانی نشده، با هواپیمای ملخ دار پرواز کنیم سمت بندر و بلافاصله فرودگاه و از آنجا طهران هتل هویزه.

جابجا می‌شویم. هتل نزدیک هتل قدیمی اطلس است که سال ۸۸ مدیرش بودم. بین حوزه‌ی هنری و هتل اطلس که کلی خاطره داشتم از روزهایی که طهران زندگی می‌کردیم و چه‌ها که اتفاق نیافتاد و چه‌ها که تجربه نکردیم. هر بار که به طهران می‌آیم،آن خیابان و اطرافش، برایم نوستالژی روزهایی‌ست که گذشته است. دقت می‌کنم به رفتار و حرکات کارکنان هتل. می‌شوم مدیر و در ذهنم با آنها صحبت می‌کنم. ایراد می‌گیرم. تشویق می‌کنم. جاهای مختلف هتل را وارسی می‌کنم و البته حرص می‌خورم! بار قبل که طهران بودم (در برگشت از زاهدان) سری به هتل اطلس زدم. جناب ساعد قبراق مثل همیشه آنجا بودند. باهم چای خوردیم و گپی زدیم و عکسی هم به یادگاری گرفتیم. دوست دیرین جهان پهلوان تختی که آوردن اسمش در آن هتل قدغن است (بعد از جریان خودکشی تختی) حالا از کم شدن مشتری‌های عموماً خارجی  و بسته شدن رستوران و کافی شاپ و مرخص شدن بسیاری از بچه‌های قدیمی می‌گفت. از اقای ساعد همواره بسیار آموخته بودم و دوستش دارم. از موفقیت‌های من همیشه ابراز خوشحالی می‌کرد و می‌گفت:”ایران نمان! برو!” مثل پسرانش. مثل سیروس… نمی‌خواستم بگویمش که همان‌جا بودنم هم عشقِ به همه‌ی خاطرات، از همه‌ی همین خاک و آبی‌ست که وطنم است! مام وطن!

از شب پنج شنبه تا دوشنبه که به مقصد اردبیل پریدم ماجرا بر منوال چند برنامه مشخص پیش رفت، شب‌های تاصبح بیدار ماندن در کافی شاپ هتل و بحث و صحبت‌های مفصل این گروه عجیب!

زامیق و استاد ترمزی شدند هم‌اتاقم و آنقدر حرف می‌زدیم و پشت هم سیگار می کشیدند که فکر می‌کنم برای صد سال من کافی بوده باشد! وقتی هم خوابم می‌برد اول صبح، دود سیگار بود که به صورتم می‌دمیدند تا بیدارم کنند و باز حرف و حرف و حرف!

پنج شنبه صبح افتتاح محفل شعر کتابخانه اسناد ملی با دعوت از همین جمع اتفاق افتاد. جناب مختارپور قبلاً در نهاد کتابخانه‌ها سرِ جریان انتقال من به طهران و بعد برگشت ناگزیرم به اردبیل خیلی لطف کرده بودند. که شخص ادیب، منبع شناس و با اطلاعی هم هستند. از دوستان دیگر هم که پیش‌تر در نهاد فعالیت داشتند هم در آنجا برده بودند و خلاصه جمع‌شان جمع بود. فضای کتابخانه ملی خیلی تغییر کرده بود. یعنی حوادث سه ماه اخیر در روند ظاهری آنتأثیر زیادی گذاشته بود و مهمانان از پرده برانداختن ناگهان آن‌همه شاهد شیرین کردار در شگفتی و تعجب بودند!

ترکیب و حضور شاعران از جناب «اسرافیلی» تا استاد «اکرامی» از جناب «سعیدی‌راد» که نثر خواندند تا آقای «داوودی» و خانم «یوسفی» زیاد بود اما فرصت از آنِ شاعران خارجی شد. شنیدن تنوع زبانی و نحوه‌ی اجرای شعر در شاعران پارسی گوی و آهنگ و ضرب ویژه‌ی شعر عربی زیبایی حاص خودش را داشت. زامیق هم چند شعر خواند که ترجمه موزون‌شان را بنده انجام داده بودم. شعری داشت که برای پدرش نوشته بود. خیلی به دلم نشست. ترجمه تحت اللفظی کردم کهبه محض بازگشت از سفر، کامل‌تر شد و منتشرش کردم. کار خوب و تمیزی از کار درآمد. زامیق شعر دیگری در مدح امام حسین داشت. در لابی هتل هنگام رفتن به کتابخانه ملی همان‌جا قرائت کرد، درجا و در کم‌تر از ده دقیقه به غزلیتبدیلش کردم. وقتی بعد از او، من ترجمه شعرش را خواندم؛ در نظر همه‌ی مخاطبانی که در آنجا حضور داشتند، دلنشین بود و تأثیر بسیاری گذاشت. متن اش این بود:

و حیرانم کند چشم سیاه جان به قربانش
و هر زخمی که روییده چو گل بر جسم جانانش
و دیدم آفتابِ زخمیِ افتاده از اسبی
و دیدم جنتی از آسمان افتاده عنوانش
چه صحرایی که بوی لاله‌های آتشین دارد
و از دریاست موج ریگ‌های دل پریشانش
قیامت دیده هر ریگی که آه آتشین دارد
خجالت می‌کشد دریا که خونین است بارانش
چه ماهی سر نهاده روی زانوی تو ای خورشید
چه ماهی چشم بسته زیر بارش‌های پنهانش
چه خاکی بوسه‌زن بر جای دستانی که دیگر نیست
و یا هو می‌کشد تا عرش، الرحمن و رحمانش
به روی تل خاکستر، حیایی خطبه می‌خواند
و نرگس‌های این دشت‌اند، مدهوش گریبانش
ز شرمش سرخ می‌خیزد سحرگاهان تاریخی
چراغ آفتاب شرمسار از نور ایمانش
از این‌رو هر غروب از چشم من جاری‌ست زنجیری
ز اشک بی‌قرار ریگ‌ها ای جان به قربانش

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌الملل

شنیدم که دکتر جعفر ترمزی به زامیق می‌گفته: “شعر و ترجمه از آسمان به وحید الهام می‌شود! این همه از زیبایی ترجمه باور کردنی نیست!”شاید اگر این حرف را به خودم می‌گفت اینقدر حال نمی‌کردم! شعر دکتر اکرامی هم ساده و روان و زلال بود، خیلی چسبید. آخر سر هم به مناسبت تولد مجری برنامه «فاطمه افشاریان»، کیکی بریدند و جشن کوچکی گرفتند!

عده‌ای از مهمانان به قزوین دعوت شده بودند برای برنامه‌ای دیگر و ما را هم آل کثیر به قم خوانده بود با دو شاعر عرب. خسته بودم و رفیق باکویی هم قصد طهران گردی داشت. عذر آوردیم رفتیم، هتل و عصر بیرون زدیم طرف‌های منوچهری. موزه جواهرات بسته بود. رفتیم کافه نادری. زامیق کافه را از سریال شهرزاد که ظاهراً در آن‌طرف مرز پر طرفدار بوده است، می شناخت. کلی هم از آنجا بودن ذوق می‌کرد. من کیفور آن نوستالژی عجیب، زل زده بودم به گوشه‌ی تنهایی آن کافه و مردمان نامداری که حالا در قاب رفته بودند. این‌جور جاها را باید در جمع بود تا با جمع به یادآورد. تنهایی در کافه‌های نوستالژی طهران دوچندان می‌شود. بعد از کافه مسیرمان انقلاب و کتابفروشی‌هایش بود. می‌دانستم برای زامیق جالب و چه بسا شگفت‌انگیز می‌شود. از دیدن آن همه کتاب متحیر و حیران شده بود. آدمی بود کتاب خوان و اهل عکس و کاغذ. دنبال دیوان حافظی بود نفیس. می‌گفتم:”تا حافظ و نظامی و مولانا و سعدی و اینها را نخوانی – هر شاعری هر جای جهان نخواند– شاعر نمی شود!” عزمش را جزم کرده بود بعد از برگشت به وطن فارسی یاد بگیرد.

چند تابلو که عکس منظره داشتند، خرید. چند تا هم کتاب و از نقره فروشی‌های منوچهری هدایایی برای خانواده اش. باکو به دلار دستمزد می‌گرفتند و قیمت‌های اینجا برایشان خیلی ارزان می‌نمود. عصر سری هم به خانه‌ی دکتر رضا طاهری مترجم عرب زدیم. قهوه‌ای نوشیدیم و«مریم ذوالفقاریِ» شاعر و پژوهشگر کودک که سابقه‌یآ‌شنایی با زامیق را داشت هم از سفرهای قبل، حرف‌ها و حدیث‌های بسیاری برای درد و دل کردن داشتند. دوستی ما سه نفر به خیلی قبل‌ترها برمی‌گردد. هر چند دیگر انگار سرحالی گذشته را نه رضا دارد نه مریم. من هم به رو نمی‌آورم یا شاید از رو نمی‌روم!

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللدکتر ترمزی خواب بودیم که رسید هتل. داغون و خسته. اما نای خوابیدن هم نداشت. باهم نسکافه‌ای زدیم و درباره‌ی وضعیت تحصیلی در ازبکستان و خاطرات دوران تحصیلش تا نزدیکی‌های صبح صحبت کردیم، از شرایطدوران کمونیستی و بعد از استقلال وضعیت دانشگاه ها و بحث زبان. جالب بود برایم که بیشتر هم سن و سالان دکتر در آن زمان با سعدی و فردوسی آشنا بوده‌اند و از منابع مطالعاتی‌شان بوده و از این قبیل مباحث…

جمعه ۱۴ بهمن صبح‌ش نوبت برنامه‌ی دیدار از کاخ سعدآباد بود. جناب خادمیان مرد مهربان و کاربلد خانه‌ی کتاب که سوابق بسیار عالیِ اجرایی خارج از کشور در حوزه‌ی نمایشگاه‌های خارجی را دارد، مسئولیت مستقیم این برنامه‌ها را برعهده داشت. آن روز را با دکتر ترمزی و استاد حکیم و همسرشان بیشتر هم صحبت بودم. دکتر پیش‌ترها به کاخ موزه آمده بودند و برایم جالب بود که در موزه میرعماد چقدر تابلوهای خطاطی برایشان دلفریب بود. سر برخی ابیات کلی صحبت کردیم. تذهیب و خط غوغایی کرده بود. به موزه استاد فرشچیان رفتیم. برف باریده بر پیکر درختان سترگ محوطه و آسمان آبی بهمن ماهِ نه چندان سردِ طهران در آن فضای نوستالژیک زیبایی دو چندانی داشت. چند ماه قبل از موزه استاد دیدن کرده بودم و همچنان محو چند تابلو بودم. مجسمه‌ی بزرگ آرش کمان‌گیر جلوی پله‌های قصر… با خودم فکر می‌کردم ای‌کاش همه ابنیه‌ها و مقابر تاریخی اینگونه دست نخورده می‌ماند. زمان که می‌گذرد این بناها چه سازندگانش خوب بوده باشند و چه بد، تاریخ می‌شوند. هویت می‌شوند. یادگاری می‌شوند. عکس‌های یادگاری کاخ سعدآباد ما سلطنتی شد و بعد از بازگشت و صرف ناهار مهمانان برای اختتامیه‌ی جشنواره شعر فجر حرکت کردند. سالن همایش‌های صدا و سیما. ون میهمانان بدون بازرسی وارد شد و من در دلم ریشخندی داشتم از عجایب روزگار! (…)امروز بدون هیچ حرف و حدیثی میهمان این مجموعه هستم در همان محوطه بزرگی که در ساختمان شهدای رادیوی آن برنامه‌های دولت بیدار رادیو فرهنگ را ضبط می‌کردیم!

این تناقض این بی‌تدبیری همان است که بسیاری را از دوست به دشمن و از بی‌طرف به بدخواه تبدیل کرده و می‌کند. یکی از همین مسئولین (…) که بعدها ریش تراشید و مسیر تازه کرد می‌گفت:”فلان کس آمده بود آن زمان برای تست اجرا. مسلط بود به زبان ترکی و ادبیاتش. تهمت زدند که گرایش پان دارد و ردش کردند. از او اصرار بود و از ایشان انکار.” می‌گفت:”وقتی هم که ناامید شد، قسم خورد که می‌رود و خودش یک شبکه تلوزیونی راه می‌اندازد. رفت و شد شبکه‌ی استخوان در گلویی که بیست و چهار ساعته دارد فحش می‌دهد!”

محوطه‌ی پذیرایی پر بود از عکاس و فیلم‌بردار. جلوی بنر جشنواره عکس‌های تشریفاتی می‌گرفتند از مهمانان و وقت خروج آن‌ها را قاب کرده همراه با گل و هدایایی تحویل خارجی‌های شاعرمی‌دادند (من و آل کثیر هم که خارجی هستیم!)

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌المللفرصت دیدار در این‌گونه محافل بسیار ارزنده و مغتنم است. خیلی‌های دوست بودند که خیلی وقت بود نمی‌دیدمشان از جمله: استاد «جواد محقق» و پسرش، جناب «سهرابی‌نژاد»، «سید وحید سمنانی» که حالا دکتر شده است، استاد «اکرامی‌فر» عزیز، جناب «محدثی»، «غلامرضا بکتاش» با خانواده و شاگردانش که اتفاقاً در بخش کودک جشنواره شایسته تقدیر شدند.

دیده بوسی‌ها و سلام و علیک‌ها پایان نداشت. خیلی‌ها بودند والبته خیلی‌ها هم نبودند. از داوران و شاعران و پیشکسوتان دوره‌های قبل، خودی ناخودی شده تا نویسندگان و شاعران غیر خودی که معمولاً هم نیستند یا دعوت نمی شوند. حالا جالب است یکی از همین پیشکسوت‌های داور و همه چیز تمام خودی سال‌های قبل ، برایم پیغام گذاشته بود که: “من جشنواره فجر چه می‌کنم!؟” جوابی ندادم!

ردیف اول سمت راست پشت پرچم هر کشوری شاعرش نشست و ما هم پشت سر آن‌ها. غیر از سخنرانی نجیب آقای رمضانی و لحن صمیمی جناب اسماعیلی به عنوان دبیر حرف دندان گیری زده نشد. وقت بازگشت مخصوصاً که مهمانان غیر از استاد حکیم اف و شاعر لبنانی شعر خوانی نداشتند و روی سن هم دعوت نشدند کلافه‌گی حسابی رخ داده بود. سه ساعت برنامه و کلی اضافات‌!

(…) خیلی‌ها سر شام از داوری‌ها و منتخب‌ها و القاب و عناوینی که داده شده بود، گلایه داشتند. برای شخص من مهم دیدار خیلی از دوستان بود. سر شام دکتر اکرامی و کیفی هندوستان و زامیق و همسران چند نفر از شاعران پیشکسوت، سرِ نقش زن در ایران و باکو، بحث و گفت و گوی‌شان حسابی بالا گرفت. زامیق می‌گفت:”زنان باکویی دربست در خدمت شوهران‌شان هستند تا جایی که  وقتی از سر کار برمی‌گردند پاهای‌شان را هم می‌شویند”  و از این‌جور حرف‌ها!

حالا چهار خانوم ایرانی کرد و ترک و لر در یک طرف بود و زامیق در یک طرف‌!

زامیق می‌گفت:”زنان چادری و سنتی شما که اینجور فمینیست هستند، ببین خودِ فمینیست‌هاتان چه شوند!” استاد اکرامی هم به شوخی می‌گفت: “وحید جان بیا برویم یکسری به باکو بزنیم!” (که همسرایشان هم از این شوخی بی نصیب نگذاشتندشان!)

برگشتیم هتل. بعد از شام همگی ولو شدیم لابی. قهوه خواستیم و انگار از آن‌جا جلسه‌ی واقعی تازه شروع شد: شعر خواندن‌ها، بحث‌ها، تبادل نظرها، ارتباط گیری‌ها و برنامه ریزی برای برنامه‌های مشترک آتی‌. قهوه بود و سیگار و حرف و حرف و البته شعر!

قشنگی ماجرا به چند زبانه بودن این محفل کوچک بود. گاه می‌زدیم فاز انگلیسی، گاه اردو. گاهی هم ازبکی می‌شنیدیم. قطعاً تبادل اطلاعات ادبی و فرهنگی، قشنگ‌ترین اتفاق ممکن این‌جور جلسات و دورهمی‌ها است.

این وسط بین دود و دم محفل ما و کوه ته سیگارهای تو سری خورده، آن طرف کافه بعد از ساعت ۱۲ شب یکی آمد با زیدی نشست که قیافه‌اش خیلی آشنا می‌زد. آل کثیر اشاره کرد: “این یارو همون شهریار منتقد و استراتژیست نیست؟” جوابش را دادم و خندیدیم! (دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم / با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی!)

شنبه روز پدر بود و روز بیکاری ما! قرار شد ببرندمان ایران مال! بگردیم و خرید کنیم. ایران مال آی ایران مال !

محفل ادبی جلوه ایران در شعر بین‌الملل

به اذعان همه‌ی آن‌هابه جز شهر دبی همچنین امارتی در کشور هیچ کدام‌شان نبود حتی هند! همه کلی گشتند و کمی هم خرید کردند. یک دوست اردبیلی الاصل کارگردانی هم با ما بود به نام بهمن مهنا. از فامیل‌های مرحوم دکتر معماری. همان‌جا کلی دوستی‌مان گل انداخت. همه چیز موجود بود غیر از ریال در جیبمان. بخش کتابخانه‌ی ملل بسیار زیبا طراحی شده بود. شب بعد از شام دوباره همان بساط کافی شاپ بود تا صبح. یک شنبه آخرین برنامه را دوستان خانه‌ی کتاب با خانم مستشار نظامی مسئول محافل نهاد کتابخانه‌های عمومی هماهنگ کرده بودند. ایشان پیش‌تر چند بار وقتی جزیره کیش بودند برای روز شعر و ادب دعوتم کرده‌اند. حالا هم در نهاد کتابخانه‌ها مشغول به خدمت هستند. به قول ما ترک‌ها (عاشیق اولسون اوز طویی) کتابخانه پارک شهر میزبان بود. دوره‌های آموزشی بسیاری آنجا داشتیم. آن صندلی‌ها،آن درخت‌ها، همه برایم تداعی‌گر دهه‌ی قبل بود که در این مجموعه به عنوان کارشناس فرهنگی مشغول بودم. جلسه‌ی خوبی شد. آخرین شعر خوانی رسمی بود. مسئولین مجموعه بالطبع همکاران ما بودند و سابقه‌یآشنایی و چه بسا دوستی داشتیم و به ما لطف سرشارهم داشتند. کتابخانه‌های عمومی بازوی قوی فرهنگی یک کشوراست، مثل کانون پرورشی.

بعد از مراسم هم دیداری داشتیم از خبرگزاری کتاب و سرای اهل قلم. سال‌هاست با این مجموعه همکاری دارم. دیدن آن فضا برایم بسیار جالب بود. اینکه یک خبرگزاری صرفاً برای کتاب و اخبار مربوط به آن باشد، برای مهمانان شعف‌انگیز بود. دبیر خانه‌ی جشنواره را هم دیدیم. نظری به کتاب‌های داوری شده کردم. خیلی کتاب بود. برایم سؤال شد که کتاب‌های برخی دوستان آوانگارد هم آیا داوری شده است یا نه؟ آیا شکل داوری این‌گونه آثار با توجه به ظرفیت داوران درست انجام شده است یانه؟ و بسیاری سؤال دیگر.

بدرودها سخت شده بود. مرحمت بانوی تاجیکی، مرحمتی برای خانواده عنایت نمودند و من هم با دکتر شهابی هماهنگ شدم تا از سوغاتی شهر عنبران اردبیل که گلیم سنتی است، هدیه‌ای تقدیم شان کنم و کردم. دکتر ترمزی مجموعه‌ی شعرشان را عنایت نمودند و که هم اکنون زیر دستم است و مطالعه می‌کنم تا برایش نقدی درخور بنویسم. زامیق به آغوش باکوی زیبایش برگشت و دکتر کیفی و اعراب هم هر یک سمت سرزمین‌هاشان . ظاهراً دکتر قزلباش پاکستانی قرار بود چند روزی بماند و تلاش کردم اردبیل دعوتش کنم تا به زیارت شیخ صفی بیاید که میسر نشد!

دکتر قزلباش می‌گفت:”پدرجدشان از قزلباش‌های مدافع شاه اسماعیل صفوی بوده‌اند که توسط نادر کوچ داده شده‌اند پاکستان و او به عشق قصه‌های پدربزرگ از نیاکانش بوده که علاقمند به ادبیات شده و زبان فارسی خوانده و یاد گرفته است. وقتی فهمید که اردبیل ترکی صحبت می‌کنند و سلاطین صفوی هم ترک بوده‌اند گفت:”پس باید ترکی را هم یاد بگیرم!”

طهران در غروب یک‌شنبه غم غربتی شدیدتری داشت. طهران برایم به سان پیرمردی‌ست پاشیده که در دود افیون و جنون خاطرات از دست رفته اش،تحلیل رفته است، در حالیکه نقش زنی خال‌کوبی شده بر بازو دارد و سرفه‌ها هر بار به مرگ نزدیک‌ترش می‌کند. فقط وقتی به نوستالژی قصه‌هایش می‌رسی، می‌توانی در او جوانی‌کنی. طهران را با چند بسته قهوه از کافه سِت ارمنی و یادگارهایی از این سفر چند روزه ترک می‌کنم .

وحید ضیائی