سالار امانی

بـُـلــور
آذر ماه ۱۴۰۳ ، ایران- تبریز

«من سالار امانی ، دانشجوی چندرسانه‌ای هستم ؛ چند سالی هست که هنرجوی ادبیات خلاق هستم. در جهانی سوررئال به سر میبرم، جایی که می‌کوشیم بی‌مرزی را در خودمان بیابیم … »

به سان دیوی آرام گرفته در زنجیر، با هر ضربه به کلاویه‌های صف جمع فقط نت سکوت را تکرار می‌کنم. صمیمانه از من گلایه می‌کنند که چرا دوباره با روحیه سابق دیده نمی‌شوم و من در پاسخ مدام از خودم می‌پرسم : اگر آن روزی که منتظرش هستی برسد ، آیا هنوز هستی که از آن لذت ببری یا سال‌ها قبل مرده‌ای؟
از سر اجبار به آراسته دیده شدن، مقابل آیینه می‌ایستم و عاجزانه تلاش می‌کنم خودم را نگاه کنم. به جزییات دقت میکنم. گویی هیچ صورتی در کار نیست. در انعکاس، چیزی می‌بینم؛ نه خودم، بلکه انگار تویی. گردن قوزکرده و چشمان خالی، گویی تصویر من و تو یکی شده است. از خود می‌پرسم: این منم؟ یا تو؟ این روزها چقدر به هم شبیه شده‌ایم.
اما این سکوت… این سکوت، تنها در صدای پیانو نیست. سکوت، در تمام وجودم ریشه دوانده است. هر بار که می‌خواهم حرفی بزنم، چیزی بنویسم، یا حتی فکر کنم، انگار تنها صدایی که می‌شنوم، پژواکِ خاموش چیزی است که سال‌ها پیش مرده. دستان سردم را روی کبودی‌های زیر چشمانم می‌گذارم. شاید این‌گونه بتوانم اندکی از نگاه تند و تیز گذشته را در خودم حس کنم. نگاهی که دیگر جایی در این چشم‌ها ندارد، نگاهی که شاید برای همیشه گم شده است.
سراغ معدود عکس‌هایی که برای فراموش نکردن ، نگه داشتم می‌روم. ماسماسک‌های الکترونیکی ما را از هم دور کرده‌اند. تو از آن سر دنیا وانمود میکنی اوضاع را در کنترل داری و من این سر دنیا حرفت را باور میکنم. گاهی از من می‌پرسی مشکلی هست و خب حقیقت این است که نمی‌دانم آیا هنوز درونم چیزی باقی مانده یا نه؛ ولی میدانی که هیچ مشکلی نیست.
با وجود اینکه امسال پاییز نرسیده و فقط هوا سردتر شده؛ دیشب باران مهمان محله ما شد. بی‌آنکه بفهمم کی آمد و کی رفت! در فکر حسرت دیدن باران بودم که دوباره زنگ زدی. اما انگار حواست پرت چیز دیگریست. صدای رادیو نمیگذارد درست بشنوم؛ شاید سلام و احوال پرسی کردی یا شاید به مجری رادیو جواب میدادی. بالاخره جوابی به الوهای مکرر من میدهی: «الو؟ کجایی؟ پس کی میایی این لامپ رو عوض کنی؟» می‌گویم : «دوباره به من زنگ زدی.» جواب میدهی : «میدانم. چند روزی هست که منتظرم بیایی و این لامپ را عوض کنی.» جواب میدهم : «من … دو سالی هست که … این سر دنیام! دوباره … یادت نیست؟» بغض میکنم و می‌شنوم که می‌گویی : «خب حداقل یه سر به مادرت بزن! شاید چیزی لازم دارد.» میدانم! همه‌ی این‌ها بهانه است، تو هم میفهمی دنیا با ما کنار نمی‌آید. تو هم می‌فهمی این پازل جور نمی‌شود. تو هم می‌فهمی چقدر ته کشیده‌ایم. می‌گویم : «سعی میکنم آخر هفته بیایم» قطع میکنی. حالا هرچقدر که قهر حرف باشد و واقعی نباشد، گاه به گاه قهر میکنی که من را از این سر دنیا به خانه بکشانی.
لکه‌های روی آیینه را پاک میکنم و از خانه بیرون می‌روم …
***
کل جاده در اتوبوس، نه می‌توانستم بیدار بمانم و نه جایی برای پاهایم پیدا می‌شد که درست حسابی بخوابم. پاهایم زیر صندلی گیر کرده بود و هربار که جا‌به‌جا می‌شدم، زانویم به صندلی جلو می‌خورد و خوابم می‌پرید. راننده هرجایی که مسافری کنار جاده بود، ترمز می‌کرد، ولی حتی به خودش زحمت روشن کردن بخاری را نمی‌داد. هوای سردی که از شکاف پنجره‌ها می‌آمد، مثل سوزن‌های کوچک به صورتم می‌خورد. هر باری که اتوبوس شتاب می‌گرفت، انگار این سرما هم قدرت بیشتری پیدا می‌کرد. گاهی، صدای موسیقی توی هدفونم مرا به خواب می‌برد، اما خواب‌هایم مثل پیچ‌های جاده، کوتاه و بی‌قرار بودند.
به میدان ورودی شهر که رسیدیم، پیرمردی گیر داد که هرطور شده من را به خانه برساند. ماشینش یک پیکان قدیمی بود که بیشتر شبیه یک آهن‌پاره‌ی متحرک بود. کرایه هم فقط شصت تومان می‌گرفت.
«پول ندارم!»
پوزخندی زد و گفت: «مگه میشه جوونی مثل تو پول نداشته باشه؟»
چیزی نگفتم. حس کردم ادامه‌ی بحث فقط وقت تلف کردن است. پیاده همان مسیر همیشگی را تا خانه پیش گرفتم.
دو تا چهارراه پایین‌تر، جلوی کافه‌کتاب ایستادم. کافه کتاب بسته بود. صدای هلهله‌ی کلاغ‌ها بالای سرم پیچیده بود، و من مات و مبهوت به آن‌ها نگاه می‌کردم. چقدر شعر و داستان برای این کلاغ‌ها داشتیم که کسی ننوشت. خاطرات روزهایی که برای تماشای این کلاغ‌ها و نوشتن درباره‌شان به اینجا می‌آمدم، در ذهنم زنده شدند. اما هیچ‌چیز دیگر شبیه گذشته نبود؛ نه من، نه این کلاغ‌ها، و نه این شهر.
با گام‌های آهسته به راه افتادم تا بالاخره به محله رسیدم. کل محله در خواب عمیقی بود، انگار که شهر هم خسته‌تر از آن باشد که زنده به نظر برسد. تنها نشانه‌ی حیات، سوپرمارکتی بود که صاحبش در نور ضعیف مهتابی، با باتری ماشینش ور می‌رفت. سرش را بالا آورد و با دیدنم گفت: «رسیدن به خیر باشه! » کیفم را روی زمین گذاشتم و جواب دادم: «ممنونم. شب شما هم به خیر باشه.»
سیم باتری را از جایش کند و نگاهی به آن انداخت. بعد سرش را بلند کرد و گفت: «راستی مهندس، از بابات بپرس ببین سهمیه بنزینش مونده؟ یه بیست لیتری داشته باشه کفایت می‌کنه… »
کیفم را برداشتم و گفتم: «حتماً بهش می‌گم»
همین‌طور که از مغازه دور می‌شدم، باد سردی از میان کوچه‌ها وزید و گردوغبار ریزی را در هوا پخش کرد. صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی زیر کفش‌هایم مثل یک موسیقی خاموش، مرا به جلو می‌کشید. کلید را در قفل چرخاندم. صدای باز شدن قفل، در پارکینگ پیچید و من برای لحظه‌ای، مکث کردم.
کلید را می‌چرخانم و صدای باز شدن قفل در پارکینگ می‌پیچد، مثل پژواکی که به تنهایی فضا را پر می‌کند. قدم به قدم از راه‌پله‌ها عبور می‌کنم و وارد ساختمان می‌شوم. از آسانسور پیاده می‌شوم و پوتین‌هایم را به گوشه‌ای پرت می‌کنم. هنوز سرما در استخوان‌هایم است، اما گرمای داخل خانه کم‌کم مرا نرم می‌کند.
تو روی مبل دراز کشیده‌ای، پتو تا نیمه رویت افتاده، و با دیدنم لبخند می‌زنی. یک لبخند خسته اما واقعی. بعد از مادر، بلند می‌شوی و مرا در آغوش می‌کشی. بوی آشنای خانه، ترکیب عجیبی از چای، صابون و کمی بوی مرطوب قالی‌ها، به مشامم می‌خورد. مدتی مرا در آغوش نگه می‌داری و بعد کنار می‌روی، نگاهت از سر تا پایم را می‌کاود. چیزی نمی‌گویی، انگار دنبال چیزی در صورتم می‌گردی که مدت‌ها ندیده‌ای. من فقط کیفم را برمی‌دارم و به اتاق می‌روم.
لباس‌هایم را کنده و نکنده برمی‌گردم و خودم را روی مبل رها می‌کنم. تو هنوز همان‌جا نشسته‌ای، چشم‌هایت پر از سوال اما دهانت ساکت است. بالاخره می‌پرسی: «خب، چخبر؟ خوبی؟»سر تکان می‌دهم. نه آن‌قدر که بگویم بله، نه آن‌قدر که بگویم نه. فقط سر تکان می‌دهم. تو می‌گویی: «چه بوی اتوبوسی گرفتی!» تعجب می‌کنم: «بوی اتوبوس دیگه چجور چیزیه؟» جواب می‌دهی: «یه بویی از ترکیب گازوئیل و سیگار و خاک! انگار جاده به تنت چسبیده.» می‌گویم: «ممکنه! خب با اتوبوس اومدم… »
چیزی نمی‌گویی، فقط نگاهت عمیق‌تر می‌شود، انگار منتظری که خودم چیزی بگویم. اما من سکوت می‌کنم. تو هم چیزی نمی‌پرسی. این سکوت بین ما مثل یک مرز نادیدنی است.
چشمانم سنگین می‌شود و سرم روی پشتی مبل خم می‌شود. در آن لحظه‌ی خواب و بیداری، هنوز گرمای نگاهت را حس می‌کنم، نگاهی که انگار می‌خواهد چیزی را یادآوری کند، چیزی که شاید مدت‌ها پیش گم کرده‌ایم. پیش از آنکه به خواب عمیقی مثل جسد فرو بروم، تنها چیزی که در ذهنم می‌چرخد، این است که چقدر این لحظه شبیه یک توقف کوتاه در میان راهی طولانی است.
***
صبح از خواب که بیدار می‌شوم ، مادر با حرف‌ها و توصیه‌ها و اخبار دورم را می‌گیرد. از هر دری حرف می‌زند. می‌فهمم چقدر دلتنگ است و بعد رفتنم چقدر بیشتر هم دلتنگ می‌شود. برایم چایی می‌ریزد و می‌رود تا لامپ را بیاورد.
بالای چهارپایه در تلاشم که بفهمم لامپ به کدام جهت بسته می‌شود و مادر می‌گوید که چقدر برایم نگران هستی! شبیه بیمارها شده‌ام. مثل سابق به خودم نمی‌رسم و حتی ریشم را کوتاه نکرده‌ام. اینکه چقدر نگران هستی که زیر پایم را خالی کنند و مبادا اشتباه کنم و دُم به هر تله‌ای بدهم. جواب میدهم : « چه زود عادت کردین سه تیغ کنم؟ وقتش بود و یه پولی رو زمین یه آرایشگاه میرم. میدونم موهام خیلی دفرمه شدن … » روی چهارپایه مینشینم و به لامپ سوخته توی دست‌هایم نگاه می‌کنم.
مادر با یک بلور در دست‌هایش بازمی‌گردد. لامپ سوخته را از دستم می‌گیرد و بلور را روی میز می‌گذارد. نور تیز و موقت لامپ جدید، به سطح بلور می‌تابد و سایه‌هایی عجیب و بی‌قرار را روی میز می‌پراکند. نگاهم روی بلور قفل می‌شود. شفاف و زبر، انگار چیزی درون آن پنهان شده باشد؛ چیزی که می‌خواهد خود را نشان دهد. هر انعکاس، مثل یک تصویر مبهم است؛ گاهی خاطره‌ای از گذشته، گاهی حسی که حتی نمی‌توانم توصیفش کنم. سایه‌های بلور مثل اشباحی سرگردان، روی لباس‌ها و میز می‌لغزند و ذهنم را پر می‌کنند.
مادر می‌گوید: «این بلور از کلکسیون پدربزرگت بود» مکث می‌کند. «بلور رو بردار با خودت ببر، شاید بتونه هر روز بهت یادآوری کنه چرا رفتی و چی شد که رفتی.» صدایش طنین سنگینی دارد؛ نه آن‌قدر که بتوانم نادیده بگیرم و نه آن‌قدر که معنای روشنی از آن بفهمم. . نه آنقدر بی‌ربط است که بتوانم گذر کنم و نه آنقدر مرتبط است که مرا از سردرگمی نجات بدهد. انگار این بلور، چیزی بیشتر از یک جسم شفاف است. لمسش می‌کنم؛ سرد است و به طرز عجیبی سنگین‌تر از چیزی که به نظر می‌رسد.
وقتی نور لامپ جدید، بار دیگر از سطح بلور عبور می‌کند، هزاران نقطه‌ی کوچک نور در اطراف اتاق می‌رقصند. مثل پرتوهایی که زنده شده باشند. این بازی نورها چیزی درونم را می‌جنباند؛ ملودی‌های قدیمی که زمانی می‌نواختم، صداهایی که دیگر جایی در این دنیا ندارند اما در گوشه‌ای از وجودم هنوز زنده‌اند. انگشتانم ناخودآگاه شروع به حرکت می‌کنند، انگار به دنبال پیانویی که سال‌ها از آن فاصله گرفته‌ام.
به بلور خیره می‌شوم؛ گویی در آن زنجیری از لحظه‌ها نهفته است، لحظه‌هایی که به هم پیوسته‌اند و مسیرم را نشان می‌دهند.
بلور در دستم سنگینی می‌کند. حس می‌کنم که چیزی از گذشته در این جسم فشرده شده؛ شاید خاطره‌ای، شاید نوایی، شاید یادآوریِ چیزی که می‌ترسیدم برای همیشه از دست بدهم. به سان کودکی که فکر می‌کند کرم‌های شب تاب ستاره هستند ، با هر انعکاس خیال پردازی می‌کنم. مادر و تو صمیمانه از من میخواهید که دوباره به سمت بی‌مرزی درون خودم حرکت کنم و من در جواب فقط می‌توانم سکوتم را تکرار کنم. اگر آن روزی که به خاطرش رفتی برسد ، آیا هنوز به خاطر داری چرا رفتی یا سال‌ها قبل فقط به این قدم زدن عادت کرده‌ای؟
در این لحظه، انگار چیزی در درونم تکان می‌خورد، نه یک فکر، بلکه یک حس عمیق، مثل یک تلاطم در دل آرامش دریا. همه چیز آرام به نظر می‌رسد، ولی من می‌دانم که چیزی در حال شکستن است. انگار تمام آن سکوتی که مدت‌ها از آن فراری بودم، حالا در درونم شکل گرفته و با خودم می‌گویم: چرا این‌قدر طول کشید؟
لحظاتی بعد، بدون آنکه خودم متوجه شوم، دستانم به طور خودکار پیانو را لمس می‌کنند. انگشتانم روی کلاویه‌ها می‌رقصند، اما این بار به شکلی متفاوت. به جای تلاش برای پیدا کردن موسیقی‌ای که گم کرده بودم، این بار تنها به صداهایی توجه دارم که از دل سکوت می‌آیند. هیچ ملودی شفاف و قوی نیست، اما در آن آشفتگی، یک حس آشنا وجود دارد، یک نوای گم‌شده که هر روز تلاش می‌کردم دوباره بیابمش.
موسیقی، نه بر اساس نظم، بلکه در کشمکش با هر نوع نظم ایجاد می‌شود؛ پیامی گنگ، اما شخصی که هر قطعه از آن بخشی از من است. انگشتانم دیگر به کلاویه‌ها فشار نمی‌آورند، بلکه آن‌ها را نوازش می‌کنند، انگار نه برای ساختن چیزی، بلکه برای تجربه کردن چیزی که از مدت‌ها پیش فراموش کرده بودم.
همه چیز، آن لحظه‌ای که انگشتانم از کلاویه‌ها جدا می‌شود و به صفحه‌ی خالی پیانو نگاه می‌کنم، انگار یک پاسخ به سوالی قدیمی و بی‌پاسخ است. و حالا، این سکوت، این بلور، این لامپ سوخته، همگی به هم پیوسته‌اند. شاید تنها در حال پذیرش چیزی هستم که مدت‌ها از آن فرار کرده بودم.
تمام آن سال‌هایی که برای فراموش کردن خودم و دیگران در جستجوی چیزی بیرونی بودم، اکنون در برابر من می‌ایستند. و حالا، در این لحظه، پیانویی که بی‌صدا در برابر من قرار دارد، به نوعی تبدیل به آینه‌ای شده که بازتاب‌دهنده‌ی درونم است. نه برای بازسازی چیزی که از دست رفته، بلکه برای پذیرفتن آنچه که اکنون هستم.
بلور در دستانم سرد است، اما انعکاسش هنوز ادامه دارد. شاید دیگر نیازی به درک تمام چیزهایی که می‌بینم و می‌شنوم نباشد. شاید همین که سکوت را می‌شنوم و موسیقی را احساس می‌کنم، خود نشانه‌ای از بازگشتی است که به آن نیاز داشتم. بازگشتی نه برای فرار از خود، بلکه برای آشتی با آن.
و با این فکر، از روی پیانو بلند می‌شوم. بلور در دستم، قدم‌های آرام و مطمئن‌تری بر می‌دارم …
***
صدای زنگ تلفن دوباره می‌آید : «راه افتادی؟ فقط لطف کن حواستو جمع کن، بلور رو سالم برسونی… » لبخندی می‌زنم. این بار، صدای تو دیگر مثل گذشته در ذهنم نمی‌پیچد. بلور را در دستم فشار می‌دهم و می‌گویم: «مطمئن باش، این‌بار سالم می‌رسانم».
پیج‌های جاده را دوباره طی میکنم، اما این‌بار با سکوتی که دیگر ترسناک نیست. با آگاهی از این که هر کجا که باشم، همین بلور و همین سکوت، نشان‌دهنده‌ی چیزی هستند که دوباره با آن روبه‌رو شده‌ام. میدانم بلور بهانه است؛ تو هنوز نگرانی که سالم به مقصد نرسم …

سالار امانی
سالار امانی