دوباره آغشتهام به شب
به کتاب
به سیگار
به انعکاس زرد و سرخ نیمسوز سایهای غریب
در حاشیهی وسیع اتاق
به ناگهان بیگانهای
بریده از آدمها
به تو
و ترجمهی نازکی از دوست داشتنت
و اندوهی که از خاطراتت، زلالتر است
وقتی که ابهت هیچ شعری
اندازه جای پای رفتنت نیست
اضطرابی دلخراش
در هر نفس
لاجرم به بستر لرزان آغوشم
پچپچهی مثلث عشق/ تنهایی / و مرگ را
و فراتر از این دیوار،
تکهای از آسمان نداشتهام را
سنجاق میکند
باید چند سال رویا ببافم؟!
چند سال بوسه و خیال، به خون نقاشی کنم
چند سال موسیقی و شعر،
به لولای تنگ خورشید زدهام، بچسبانم
چند رویا که تا پایان،
که تا آخر،
که تا انتهای خودت رفته باشم…
و تو از نشیب اشکهایم
ارغابی از ارغوان بزنی و
دهان پنهان این مرگ را ببندی و
بریده از تنهاییات به من باز گردی!
به خدا قسم که بوسه به آینه کفاف نمیدهد
که آغوش دیوار بوی تو را نمیدهد…
بیا ببین! چند شعله نشسته در من
چند آتش
زیبایی به خاكستر نشستهام
که این رسم من،
این آیین من است
برای تو را از دست ندادن
که تو سرچشمهی نوری
سرچشمهی خاکستر و غبار
سرچشمهی سوختن
و من دوست دارمت و
هر چه امید است را دزدیدهام
و تلخیِ لحظههای خیال و/ شهوت و / شعر را
تا همهی سهم من از بعدها را
بگیرند و ببرند
و مستىِ تمام لحظههایی که حرف خونآلود درد
از من چشم برنمیدارد
و سکوت را در دلم رام میکند
درد است
درد است… که رفتنت
محکومم کرده به اين معادلهى ناگزیر
به هر چه كه مینویسم
به هرچه كه سخن مىگويم
به هر چه که میگریزم از آن
از نوشتن، از گفتن، از خواستن
که در سکوت این شهر دلشکن / شهر پر اوراد
هميشه بايد مست بود نازنین،
وقتی که دردی بزرگ هجی میکنی
دردی مثل شعر
مثل افتادن
مثل خون چکیده در سینهی زخمی،
گیج از پرسش فراموش شدهی مردن
که هیچ دوستت دارمی جز تو
دردم را به تأخیر نمیاندازد…
معصومه اخوان