معصومه اخوان رویندزق در ۳۰ شهریور ۱۳۶۰ در اردبیل به دنیا آمد. اخوان فعالیت ادبی خود را در قالب شعر و داستان کوتاه از همان دوران دبیرستان و زیر نظر استاد بخشعلی نهاوندی آغاز کرد.
وی از هنرجویان ادبیات خلاق و مولف مجموعه شعر سپید “ماهی که در خورشید ایستاده است” میباشد.
اشعاری از معصومه اخوان
(۱)
از گوشهی شرجی لبانم
جنگلی روئیده
با شرارت بیحاصل ریشههایی عمیق
درختانی به رنگی بریدهتر از شب
که بوسههایی صاف و لخت
از حاشیهی آن آب میخورند…
نازکیِ کمطاقت آغوشم
با تمام رویاهای بیمادرش
نمیخواهد که بجنگد!
سوای تمام پنجرههای دوجدارهی غریبه
و راستههای زرد شهوت
که از اعماق تاریک لبخند میزنند و چشمک
در آغوشم بگیر
تا کفهای که سنگینتر از من است
سبک بایستد
درست یک برگ مانده
تا این جنگل
از لبهی شنزار خاکستری دنیا
به قصد انتحار بپرد
نزدیکتر از خودم با من باش
به شکل فروتنی که تویی
شبیه آدمی گم شده
غبار به تن
به هوای آب آمده
خواب آینده دیده
با صدایی به شکل پلنگی دویده
چاقویی دوده گرفته
لیسیده به خون، به خشم
به عمق زخم و مرهمی که
جنگلیست نترسیده به رقص
در آغوشم بگیر با پرچم سپیدی که به دست داری
و به رفتار روزمرهی آزادی
و تنگ ببوسم
آنچنان که نامم از دهان دنیا
با همهی شهرها و خانهها و قصههای رفتهاش
از لب تمام پنجرههایی که
به وسوسهی بوسیدنم ایستادهاند
خالی شود!
***
(۲)
نمیشود
نباشی نمیشود…
نمیشود عبور کنم از موجاموج آن تنهایی وسیع
که اتفاق دمرِ همیشگی و پوسیدهایست
آشوب شده در عمیقترین نقطهی این کابوس
معصومم من!
متهم به زن بودن در برابر تمام بادهای برهنه
عریانی همان زخمیام
که دل آورده از بطن دو بال شکسته!
دویده از حوالی نمیدانم کدامین درد تا تو…
نمیشود…
نباشی، خیالی هستم در جهانی دور از وهم تو
که در قالب تنی،
جایی، زمانی نابهنجار
عصرها پیش
گوشهای از این دنیا هبوط کرده
و تو را خلق کردهام
آنقَدَر زیبایی که نمیتوانی واقعی باشی
آنقدر زیبا که تا زمانی که من
زنده و خالق توام
خداییام قابل قیاس با تو نیست…
زمان و مکانی نیست در رقصآویز قاب خالی پیشرو
در نقطه به نقطهی این ساعتهای نرم و عقربههای بیجانش
خلاء آینهای که درست در قلب آن غوطهورم
و تو با آن قد بلند
چشم های درشت سیاه
و لبخندهای نیمهکالت
به جرعهای از سیاهی دیوار آویختهای
و تندر شعر نگاهت
مدام حافظه را ورق میزند
و مرور میکند این سینهی چاک خورده را
به تولد بغضی شکافته
در تفسیر پیچخوردهی این کابوس…!
***
(۳)
در جستجوی شعری فراموش شدهام
کلمهای که تکرارش کنی
و هر بار
واژگانی لیز به دور دستانت بپیچد
و انگشتی که از آسمان
دانههای نگاه تو را
بر سرم بریزد
حواست باشد
زیر این سطرهای نمناک
دریاچهای یخزده است
با امواجی شور و آشفته
که در غیاب آسمان
ابرهای تاریک زیادی را میزبانی کردهاند
*قال سنه قوربان
بو دیلسیز آغیزسیز سنه قوربان
و حرفی بزن
که کیمسهسیزم
که با زندگی تنها ماندهام
و برای تو
تنها، سکوتم را آوردهام
و تاریکیای را که به من، به همهچیز نگاه میکند
و عادتی که از تمام شدنش باید ترسید
میدانم
میدانم دستهایت آنقدر زندگی دارد
راه دارد
که حتی با تمام زنان در تو
که سمفونی النگوهایشان کلافهام کرده است
همهی درختها
تمام دورها را کنار بزنم
و بیپروا
از تمام اغیار پیدا و ناپیدا
بیایم و
بنشینم و
روی پوستت یخ بزنم!
***
(۴)
ساعتهای تهی از فصل
تهی از جنس
خالی از صورت و تصویر
چسبانهی تاریک و سنگین بختکیست
افتاده بر پیکر تبدار و گیج این اتاق
زردی خماری میچرخد
به دور تخت
و بریده بریده لبخند میزند
به برفهای نشسته بر هذیان داغ سر
همچون غرقه در عمق آبرفت کبودی
که در سکوت خویش آب میشود و فرو میرود
روزهاست که خود را
در قبرستان سیاه پتو
دفن کردهام…
ای نه دیر و نه دور!
شبم چشمهایت را نزند
من هنوز به پایان نرسیدهام
در تاریکیام قدم بگذار
به آغوش که بگیریام پیدا خواهم شد
دستهایت ساعت خانهی من است
این بغض به هر زندانی که برسد
باران به راه میاندازد…!
***