دردی در حال پا گرفتن
در لابه لای من
تک تک مویرگ های تنم به خون من تشنه اند
چون کولبری غمگین که زندگی جابه جا میکند
در بارش بی امان بغض های خاکستری
راه هموار نیست
مسیر مشخص نیست
مسیرهایی که به گلوله منتهی میشوند
و عشق محزون است
درد پا میگیرد
درد میدود
کولبر یخ میزند
مویرگ ها از خون سیر میشوند
منی خون مرده
تیره
لب هایی فسرده
محتاج لبخند
لبخندی که به اندازه جسدی روی زمین جا باز کرده است
شبی،یخ زده در چشمانم
پیرهنی که در باد میرقصد
بر تن هیچ کس چفت نمیشود
و من
از دار دنیا آویزانم
و تو
خوب میدانی که
رسم ماست ایستاده مردن
****
انگار گورستانی در من است
دختری هم اتاق با شیطان
در قطعه ی ۱۳
دختری ممنوع الملاقات
در طبقه ی هم کف
محکوم به ابدویک روز سکوت
پیرزنی دل مرده تر از مرده ی خویش
در قطعه ی ۱۵
منتظر رفت و آمدی حتی اتفاقی
کودکی بازیگوش مشغول خاک بازی با استخوان های با خاک یکی شده اش
در قطعه ی ۱۰
جوانی که جان باخت در مبارزه ای نابرابر
هنوز هم
مشغول مشت زدن و لگد
به درو دیوار این و آن
در قطعه ی ۲۲
همه ی اینها را کاشته ام در گورستان وجود
موقع داشت که برسد
دختر و پیرزن را هرزچینی خواهم کرد
کودک و جوان را آبیاری
***
دیوانه ام میکند
سرانجام
این حس خواستن و نداشتنت
چونان آبی که سیراب نمیکند
محتضر را
داشتنت برایم چون جمع کردن هواست درون مشت
لمس سرانگشت
باخودش
تماشای تصاویر پشت پلک با چشم های بسته
تاریک
و در بینهایتی دور و دراز چون آن سر نا پیدای غرور بی جایت
تیزی نگاهت شکافت قلبی را که نداشتم
گفتند یک نگاه حلال است
یک نگاهت کردم ولی طولانی
قسم به نگاه اولم
که دلم هنوز گیرِ نگاه اول و اخرت مانده است
میدانم
سرانجام
دیوانه ام میکند این حس خواستن و نداشتنت
مریم رهنما