بیست و چهارمین سالنامه دنیا
سعید نفیسی
استاد فقید دانشگاه تهران
از حاج محمد حسین خان امین الدوله تا عزیز السلطان
در صد و چهل و هشت سال پیش در ماه صفر ۱۲۲۸ قمری، در شهر تهران که آن روز پایتخت فتحعلی شاه قاجار بود؛ هنگامهی عجیبی بر پا شده بود که کمتر نظیر آن در این شهر روی داده است. حاج محمد حسین خان نظام الدوله اصفهانی، صدر اعظم ایران پس از چند ماه بیماری درگذشته بود و جنازهی او را با احترام و تجمل فوقالعاده که تا آن روز کسی نظیر آن را ندیده بود، بر میداشتند.
صبح چهارشنبه ۱۳ صفر بود که خبر در شهر افتاد که صد اعظم درگذشت. مردم تهران سیزدهم صفر را همیشه روز نحسی میدانستند و برخی از دکانداران خرافاتدوست حتی آن روز دکان را باز نمی کردند و این روز تقریباً حکم تعطیل عمومی داشت. خبر مردن صدر اعظم که پیچید جمع کثیری را که به این مرد معتقد بودند و از دل و جام در مرگ او متأسف شدند، برانگیخت که عزا بگیرند و دست از کار بکشند.
این بود که آن روز در پایتخت ایران تعطیل عمومی شد.
حاج محمد حسین خان صدر اعظم که مردم او را برای امتیاز از صدر اعظمهای دیگر «صدر اصفهانی» می گفتند، مردی بود نسبتاً کوتاه قد و چهار شانه که ریش بلند گردی به اصطلاح “نویی” داشت و در سالهای آخر عمر همیشه آن را با رنگ و حنا سیاه می کرد. از تجمل و لباس فاخر پوشیدن و تشریفات درباری که دیگران آنهمه بدان مأنوس بودند؛ بیزار بود و درِ خانهی او تقریباً به روی همه کس باز بود. جنازهی «صدر» را که از خانه مسکونی او بیرون آوردند، چندین هزار نفر مردم از طبقات مختلف در دنبال آن حرکت می کردند. خانهی وی در اطراف مسجد شاه و در جائی بود که امروز خیابان ابوذر جمهوری از آن میگذرد. جنازه را از بازاری که در این اواخر به نام بازار کنار خندق معروف بود، عبور دادند و از دروازهی شمالی شهر که در میدان شمسالعماره امروز بودهاست، گذراندند و از آنجا به قم بردند.
جنازهی صدر را بر تخت روانی که بر چهار اسب سیاهپوش بسته بودند، جای دادند و عدهی کثیر مردان سیاه پوش و قاری آن را مشایعت میکردند و بدین حال به قم بردند و پس از طواف در آنجا به همان حال به نجف بردند و در مقبرهای نزدیک دروازهی شهر و پهلوی مدرسهای که او ساخته بود به خاک سپردند.
در دنبالهی جنازهی صدر هشت پسر او که هر یک حکمران ناحیهی مهمی از ایران بودند حرکت میکردند و عدهی کثیری از پسران فتحعلی شاه و همهی سران دربار و چندین نفر از روحانیان درجهی اول شهر به حال تأثر در پیِ جنازه روان بودند. پسران بزرگترش عبدالله خان امین الدوله حکمران اصفهان و عبدالحسین خان که از ادبا و دانشمندان زمانه بود و محمد ابراهیم خان ناظرالدوله داماد فتحعلی شاه و حیدرعلی خان مخصوصاً در تهران سرشناس و از اعیان درجهی اول بودند.
صدر اصفهانی در سال ۱۲۲۱ هجری که حکمرانی اصفهان و قم را برعهده داشت از طرف فتحعلی شاه به تهران احضار گردید. چند سال به مقام صدارت اعظم رسید، و پنج سال در این مقام ماند.
یکی از خصایص عمدهی این مرد شریف بزرگوار اینست که بسیار دیندار و معتقد بوده است و در ضمن فکر بسیار عملی داشته و بهترین معرف روحیات مخصوص او این داستان است:
می گویند که در جوانی که تازه به کار شروع کرده بود و جانشین پدر شده بود، همین که استطاعت شخصی به هم زد، عازم حج شد و در این سفر با سیدی از طلّاب اصفهان که از قدیم باهم مربوط بودند رفیق راه بود. در تمام این مدت هر چه می توانست دربارهی این همسفر خود مهربانی کرد. چنانکه سید به منتهی درجه از او ممنون و رهین منت او بود تا اینکه باهم به مراسم حج پرداختند و چون در آن حال به زیر ناودان طلای خانهی کعبه رسیدند؛ چنانکه معتقدند که هر حاجتی از خدا دارند باید در آن موقع بخواهند، سید طلبه که مرد زاهد بسیار خشکی بود چنانکه سلیقهاش اقتضا می کرد از خدا حور و غلمان و شش دانگ بهشت را خواست اما علاف اصفهانی که فکرش سادهتر و عملیتر بود سر به آسمان بلند کرد و گفت:
“خدایا این را به من بده آخرت دست خودم”
سید طلبه از شنیدن این سخن نخست برآشفت و حاج محمد حسین علاف را «سگ کافر نجس مرتد» خطاب کرد و از آن دقیقه دیگر ترک او را کرد و با او سخن نگفت و حتی در بازگشت از حج با او همسفر نشد.
حاج محمد حسین به اصفهان برگشت و دیگر از سید خبری نداشت تا اینکه در سال ۱۲۲۶ در موقعی که امین الدوله لقب داشت و مستوفی الممالک و وزیر دارائی ایران بود، به زیارت عتبات رفت و چندی که در نجف بود خیرات فروان در آن شهر کرد. از آن جمله همان مدرسهی معروف که با پول او ساختمان شد، ولی دو کار مهم او: یکی آوردن آب مشروب نجف از چندین فرسنگ راه است و دیگری ساختن برج و باروی نجف که در آن زمان در خطر حملهی وهابیان بود.
روزی که عدهی کثیر بنّا و کارگر مشغول ساختن برج و باروی نجف بودند و حاج محمد حسین خان امین الدوله مستوفی الممالک ایران بدینگونه مردم شهر را از گشاده دستی و دینداری خود خیره کرده بود، خود با عدهی کثیری از نوکرانش در میان ساختمانها میگشت و سر کشی میکرد و دستور میداد و نوکری با کمال ادب چتری بر سر او گرفته بود و با این طمطراق شاهانه میرفت و مردم شهر گروه گروه و دسته دسته برای تماشای آن عملیات حیرتآور و آن گرم شاهانه آمده بودند.
حاج محمد حسین خان هم همچنانکه بر مردم مینگریست سید معممی را دید که با پشت خمیده و موی سفید و جامهی محقر در میان جمع ایستاده و از سیمای او پیداست که منتهای احترام و توقیر را برای کسی که این همه در راه خیر خرج میکند، دارد. دید که سیمای سید آشناست قدری که دقت کرد او را شناخت و متوجه شد که همان سید طلبه اصفهانی همسفر مکه اوست.
نوکری فرستاد و سید را نزد خود خواند و چون نزدیک شد از او دلجوئی کرد و مهربانی نمود اما از گذشته چیزی نگفت. در ضمن از حال او زندگی او پرسید و سید شرح سفر خود را از اصفهان به حج و از آنجا به نجف و مجاور شدن خود را در این شهر برای او گفت. از او پرسید: “از اصفهان که راه افتادی تنها بودی یا همسفر هم داشتی؟”
سید گفت: “یک علاف کافر بیدین از خدا بیخبر هم همراه من بود.”
سید شرح درخواست او را در زیر ناودان طلا بیان کرد.
حاج محمد حسین خان گفت: “حالا اگر او را ببینی میشناسی؟”
سید یک مرتبه متوجه شد که این حاج محمد حسین امیدن الدوله مستوفی الممالک ایران که این مبالغ گزاف را در وسط این بیابان نجف خرج می کند، همان آقا محمد حسین علاف اصفهانی پسر حاج محمد علی علاف و نوهی رحیم علاف است. بنای عذرخواهی و فروتنی را گذاشت. حاجی خندید و با لحن مهربانی گفت: “نترس من از تو کینهای در دل ندارم، تنها خواستم به تو بگویم تو در زیر ناودان طلا چیزهایی از خدا خواستی که هنوز معلوم نیست به تو خواهد داد یا نه. اما من دنیا را خواستم و به من داد و آخرت را هم خودت بهتر از دیگران میبینی که چگونه دارم تأمین میکنم و تهیهی آن را میبینم. پس از آن مبلغ گزافی به سید بخشید و او را از آن فلاکت نجات داد.
عروسی فرزند ولیعهد ایران و مخارج عروسی که با جام شراب مبادله شد
داستان دیگری هم از دینداری حاج محمد حسین خان امین الدوله نقل میکنند.
در ماه ذی القعده سال ۱۲۳۴ که تازه حاج محمد حسین اصفهانی امین الدوله صدر اعظم ایران شده و نظام الدوله لقب گرفته بود؛ در عمارت سلطنتی تهران در ساختمانی که به عمارت خورشید معروف بود و روبروی وزارت دادگستری کنونی از زمان آغا محمد خان باقی بود، مجلس جشن بسیار باشکوهی که مانند آن کمتر در ایران پیش آمده است برای ازدواج میرزا پسر ارشد ولیعهد ایران با دختر محمد قاسم خان قوانلو که همان مهد علیای معروف مادر ناصر الدین شاه باشد بر پا کرده بودند. پیداست که در این جشن همهی بزرگان کشور دعوت میشوند. پسران و دامادان متعدد فتحعلی شاه هر کدام با جامههای فاخر و باشکوه و جلال خاصی حاضر شده و قهراً هر کس توانسته بود به هزار زحمت وسیله فراهم کرده که در آن عروسی دعوت شود.
برای اینکه منتهای خوشی و شادی خود را ظاهر کند و در این مجلس زفاف از هیچگونه مهربانی دریغ نورزد فتحعلی شاه دستور داده بود که دوستکانی بزرگ از طلا را پر از شراب کرده و در کنار دیوار گذاشته بودند و همینکه صیغهی عقد را خواندند و مجلس از اغیار خالی شد، پهلوی آن دوستکانی رفت و جام مرصع مجللی را که پای آن بود برداشت. از شراب پر کرد و سر کشید. و نخست پسران خود را یک یک خوراند و به هر یکی جامی داد، پس از ایشان قهراً نوبت به صدر اعظم ایران میرسد. صدر اصفهانی را نزدیک خواند و جام را به دست او داد، وی سر فرود آورد با ادب گفت: “به عرض اعلیحضرت رسیده است که مخارج این عروسی چقدر خواهد شد؟”
شاه گفت: “نه! درست نمیدانم، اما مقصودت از این سؤال چیست؟”
گفت: “فرد آن (یعنی صورت حساب رسمی آن) حاضر است چهل هزار تومان میشود.”
شاه گفت: “اهمیت ندارد.”
گفت: “مقصودم این است که اجازه دهید این پول را از جیب خودم تقدیم کنم و این جام شراب را نخورم.”
فتحعلی شاه خندهای کرد و راضی شد و بدینگونه این مرد عجیب آن شب چهل هزار تومان که از هشت صد هزار تومان امروز بیشتر ارزش دارد، از خود داد که یک جام شراب حرام نخورده باشد.
می گویند حاجی از این کار خود بسیار مغرور بود. اتفاقاً در سفری که از تهران به سر کشی خانوادهی خود به اصفهان میرفت، در راه در شهر قم چند روزی ماند و روزی که به دیدن میرزای قمی پیشوای معروف آن زمان رفته بود، این شرح را بازگو کرد. میرزای قمی گفت: “حاجی من تو را آدم با ذوق چیز فهمی تصور میکردم، در تمام عمرت خدا یک جام شراب حلال نصیبت کرد و آن را هم عرضه نداشتی بخوری؟”
علت علاقهی کهنسالان ایران به ناصرالدین شاه
هنوز در گوشه و کنار ایران کسانی که در حدود نود سال عمر کردهاند، نام ناصرالدین شاه پادشاه قاجار را با احترام و حق شناسی مخصوصی میبرند و در موقعی که اسم او را به زبان میآورند، اگر در چهرهی آنها درست دقت کنید میبینید لبهای خود را میمکند و دهان را پر از آب میکنند. و این خود دلیل بر اینست که در زمان او خوب خوردهاند و شکم چراندهاند. همهی اینها برای حقشناسی نسبت به او نام وی را «شاه شهید» میگویند و صد در صد میرزا رضا کرمانی قاتل او را ملعون و جهنمی میشمارند.
یگانه سبب که مردم ایران ناصرالدین شاه را دوست دارند اینست که در زمان او زندگی بسیار ارزان بود، به اندازهای ارزان بود که شما نمیتوانید باور بکنید. در آن زمان روزنامه در ایران تازه درست شده بود ولی مانند امروز چاپ سربی رواج کامل نداشت. یعنی اول که در زمان فتحعلی شاه چاپ را به ایران آوردند، چاپ سربی بود؛ بعد دیدند که زحمت حروفچینی زیاد است چاپ سنگی معمول شد که کاتب با مرکب چاپ به خط خوب مینوشت و روی سنگ میانداخت و حداکثر هفتصد نسخه از آن را برمیداشتند. روزنامهها را هم چاپ سربی میکردند. اول تنها در طهران یک روزنامه بود به نام «وقایع اتفاقیه» بعد نام آن را گذاشتند «روزنامه دولت علیه ایران» و کمکم بر عدهی روزنامه ها افزوده شد و در تبریز و سپس در اصفهان هم روزنامه منتشر میشد ولی البته همهی اینها دولتی بود، نه این که مثل امروز پول از مردم بگیرند و به دولت تملق بگویند، بلکه خرج روزنامه را دولت میداد و چندان در قید این نبود که مردم بخرند و مشترک شوند.
در روزنامههای آن زمان هر چند یکباره صورت مفصلی از قیمتهای آن زمان دیده میشود و پیداست که مردم هم رعایت میکردند و مانند نرخهای شهرداری امروز راه طفره و دغلی در آن باز نبود. قیمتهایی که در این روزنامهها دیده میشود باور کردنی نیست و جای آن دارد که روزی درباهی تفاوت قیمتهای آن زمان با امروز مطلبی برای خوانندگان بنویسم.
عجالتاً برای اینکه میزانی در دستتان باشد این نکته را به یاد بسپارید که گرانترین قیمت نان در دورهی ناصرالدین شاه یک من یک قران بود، یعنی چهارده پانزده برابر کمتر از امروز و آن هم در سال قحطی؛ در سال ۱۲۸۸ قمری یعنی درست هشتاد و یک سال پیش روزگار بسیار سختی در ایران پیش آمد. در تابستان آن سال مرض و با کشتار غریبی در شهرهای ایران روی کرد و در بعضی از شهرها درست یک ثلث مردم تلف شدند و در طهران که در حدود صدو پنجاه هزار جمعیت داشت، شصت هزار نفر از وبا مردند.
یک قاعدهی قطعی در تاریخ بشر است و آن اینست که هر سال که مرض واگیردار سخت پیش بیاید دنبال آن قحطی بسیار جانکاهی رخ میدهد. زیرا که این بیماریهای واگیردار مردم خردهپا یعنی کارگر و برزگر را بیشتر از پا در میآورد و زراعت درست نمیکنند و ناچار چند ماه بعد قحطی پیش میآید. آن سال هم در زمستان قحطی بسیار شدیدی در همهی ایران پیش آمد و قیمت نان که تا آن وقت هنوز یک من پنج پول به اصطلاح آن روز، یعنی یک عباسی و نصف شاهی پالین بود (سکه نیم شاهی وجود داشت و به آن یک پولی میگفتند) و ده من آن دو ریال بود، یک مرتبه به یک من یک قران ترقی کرد. سال پیش از آن ناصرالدین شاه سفری برای زیارت عتبات رفته بود و این گرانی که روی داد، بر مردم ایران چنان ناگوار آمد که شاه را مقصر دانستند و برای او تصنیف ساختند و این دو شعر برگردان آن تصنیف است:
(شاه کج کلا… رفته کربلا… نان شده گرون… یک من و یک قرون…)
چرا ناصرالدین شاه کلاه خود را کج میگذاشت
در این صورت صرف نظر از گرانی اتفاقی که سال بعد برطرف شد در آن دوره نان تقریباً شصت دفعه از حالا ارزان بوده است. این «شاه کج کلا» که در آن زمان همه، خوب و بد را از چشم او میدیدند؛ مخصوصاً از اواسط سلطنت عادت کرده بود برای اینکه امتیازی با مردم دیگر داشته باشد کلاه خود را کج میگذاشت. زیرا کلاه کج گذاشتن در آن دوره بیادبی بود و تنها کسانی که برتری داشتند میتوانستند این کار را بکنند و زیردستان در حضور بالادست میبایست حتماً کلاه خود را راست بگذارند. یکی از امتیازات سلطنت او که در آن هم تعمد داشت تا برتری خود را به مردم بفهماند، این بود که صدای خود را عمداً کلفت میکرد، رخت ترمه میپوشید، جیغه نشان طلا روی کلاه پوست خود میدوخت که دو شیر روبروی هم ایستاده و روی دو پا بلند شده بودند و بسیاری از کارهای دیگر که ذکر آن مورد ندارد.
زنان و دختران خود را محرم شاه میدانستند
یکی از عجیبترین امتیازات او این بود که همهی مردم او را بر زن و دختر خود محرم میدانستند و در آن زمانی که همه زنها حتی از برادر شوهر و شوهر خواهرشان رو میگرفتند، او به اصطلاح آن روز به همه محرم بود؛ یعنی میتوانست روی هر زنی را ببیند. از آن زمان در میان چهار خیابان طهران یعنی چهارراه مخبرالدوله از شمال و خیابان اکباتان از جنوب و لالهزار از مغرب و خیابان سعدی از مشرق، باغ بزرگی بود از باغهای سلطنتی بیرون شهر؛ زیرا که خندق شمالی طهران خیابان چراغ برق امروز بود. این باغ را «باغ لالهزار» میگفتند و نام خیابان لالهزار از همانجا است. در آغاز باغ وحش بود یعنی جانوران وحشی را در آنجا نگاه میداشتند و سپس باغ وخش را به دوشان تپه و فرحآباد بردند و باغ لالهزار گردشگاه شاه شد. هر سال در روز سیزده نوروز، همهی زنان اعیان طهران چه زنان شوهردار و چه دخترانشان در این باغ به ناهار و عصرانه میهمان انیس الدوله زن سوگولی و عزیز کرده شاه بودند. شاه زنان متعدد داشت که گاهی شمارهی آنها به بیست زن رسیده بود و در میان آنها دختر شمیرانی خوشگل و شرور و زرنگی بیش از همه دلش را ربوده و انیس الدوله لقب گرفته و صاحب اختیار مطلق زندگی شاه شده بود. او هر سال در این باغ لالهزار همهی زنان سرشناس طهران را با دخترانشان دعوت میکرد و پیداست که زنها چگونه خود را میآراستند و جامهی زیبا و فاخر میپوشیدند و چگونه همه دست و پا میکردند، وسیله بر میانگیختند که ایشان را دعوت کنند. زیرا که این دعوت روز سیزده فروردین بالاترین افتخار هر زنی بود.
عصر که میشد عصرانهی بسیار مجلل شاهانهای ترتیب میدادند و شاه از در جنوبی باغ روبروی در شمالی باغ، بانک سابق و بانک بازرگانی فعلی، وارد میشد و از در شمالی که در میدان مخبرالدوله امروز باز میشد بیرون میرفت. ولی البته چند ساعت در باغ میماند و زنان و دخترانی را که بار اول میدید به او معرفی میکردند و گاهی انعامی به هر کس که جلب توجه میکرد میداد، یا لقب مناسبی میداد و گاهی هم میشد که فردا دختر را برای شاه خواستگاری میکردند.
علاقهی شاه به معشوقهی ناکام
انیسالدوله با همهی اینکه عزیز کردهی شاه بود، در اندرون شاه کسی بود که از او بیشتر طرف اعتماد شاه بود. ناصرالدین شاه زن بلند بالای لاغر را که چشمان درشت سیاه و چهرهی کشیده داشته باشد بیشتر میپسندید. در جوانی عاشق چنین زنی شده بود که جیران نام داشت و وی ملول بود و جوان مرگ شد و از مرگ او شاه بسیار رنج کشید. و دستور داد در جوار بقعه و حرم شاهزاده حضرت عبدالعظیم مقبرهی بسیار مجللی برای او بسازند و همان است که به نام قبر جیران هنوز در مجاورت رواق شاهزاده حضرت عبدالعظیم معروف است. در مواقعی که ناصر الدین شاه در طهران بود به فواصل نزدیک و گاهی هفتهای یکبار به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم میرفت و پس از زیارت از حرم باز بر سر قبر جیران میرسد، اشک میریخت و حسرت میخورد.
عجیبتر از همه اینست که روز آخر عمرش هم به زیارت معشوقهی روزهای جوانی رفته بود و از آنجا که بیرون آمد؛ جان سپرد، زیرا روز جمعه ۱۷ ذیالقعده ۱۳۱۳ قمری که مشغول تهیهی جشن پنجاه سالگی سلطنت خود بود و میبایست چند ماه دیگر با کمال شکوه در طهران گرفته شود به زیارت رفته بود و پس از آنکه از سر قبر جیران برخاست و از رواق شاهزاده عبدالعظیم بیرون آمد که به سوی امامزاده حمزه برود، در راهرو میان دو رواق، میرزا رضای کرمانی به او رسید و با یک تیر تپانچه او را از پای درآورد و به همان ضربت پنج دقیقهی بعد از این جهان رفت. و شاید آخرین تصویری که از جهان برد همان روزهای جوانی باشد که به جیران عشق میورزیده است.
کسی که از انیس الدوله عزیزتر بود، کنیزی کردی بود که شاه به او امیناقدس لقب داده بود. از قدیم کردها در ایران به امانت و درستکاری و حقشناسی و وفاداری و جوانمردی و تعصب در عقاید خود معروف هستند. تا پنجاه سال پیش در ایران معمول بود که در موقع سرکوبی از طوایف نافرمان سرکش، زنان و دخترانشان را اسیر میکردند و در خانهی خود نگاه میداشتند. امین اقدس کنیز کردی بود که در اندرون ناصرالدین شاه لیاقت و امانت و درستکاری بسیار به خرج داده بود و به همین جهت طرف اعتماد کامل شاه بود و شاه جواهر و پول و مهر و اسناد مهم و اسرار خود را به او میسپرد و به همین جهت او را «امین اقدس» لقب داده بود. و ناچار چنین کسی بر سر شاه بسیار مسلط و صاحب اختیار مطلق زندگی داخلی و زندگی مادی او بوده است. و نفوذی که او داشت انیس الدوله با آن همه عزت نداشت.
داستانی از عزیز کرده
امین اقدس برادری داشت که به وسیلهی خواهر در دربار مقامی به هم زده بود و او تازه پسری کوچک پیدا کرده بود به نام غلامعلی که بچهی بسیار نحیف سیه چرده جوری بود. گاهگاهی که این بچه را نزد عمهاش میبردند با شاه روبرو میشد و چون بچهی زبانآوری بود و هنوز فهمش به جائی نرسیده بود که در حضور شاه زبان بازی نکند؛ مورد توجه ناصرالدین شاه قرار گرفت. روزی که گنجشکی را دیده بود آن را با دست نشان داده و فریاد کرده بود: “ملیجک، ملیجک” که به زبان کردی یعنی گنجشک است. از آن روز ناصرالدین شاه اسم این کودک زشت بدقباره بد رو را ملیجک گذاشته بود و درجهی تقرب او به شاه به جائی رسید که مردم در مهمترین کارهای شخصی و سیاسی او را واسطه و شفیع قرار میدادند و هر کاری که ملیجک واسطه آن بود به تصویب شاه میرسید. در سن ده دوازده سالگی «غلامعلی خان ملیجک» را «عزیز السلطان» لقب دادند. و از آن به بعد عزیز السلطان یکی از مهمترین رجال دربار شد تا اندازهای که در عکسها در ردیف جلو و در همان صف اول با شاه ایستاده و وزراء و اعیان همه در پشت سر او هستند.
در سال آخر سلطنت ناصرالدین شاه، ملیجک پانزده ساله شده بود. حاج میرزا حسین خان مشیرالدوله سپهسالار اعظم صدر اعظم معروف، وقتی که معزول و مغضوب شد؛ خانههای مسکونی او را (که از پشت دیوار مسجد سپهسالار جدید آغاز میشد و به خیابان ژاله و از طرف دیگر به کوچهی پشت مسجد منتهی میشد و مسجد سپهسالار در همان محوطه و به دست او ساخته شده است) ضبط کردند و تا مدتها یعنی تا وقتی که مجلس شورای ملّی را به آنجا بردند، محل پذیرایی دولت از مهمانان خارجی بود.
وقتی که عزیز السلطان داماد شاه میشود
ناصرالدین شاه قسمتی از این خانهها را که عمارت هیئت رئیسه مجلس شورای ملّی در آن واقع میباشد به عزیز السلطان بخشید و اخترالدوله یکی از دختران کوچک خود را برای او عقد کرد.
شبی که عروس را از دربار، از راه خیابان ناصر خسرو و خیابان اکباتان و سه راه ظل السلطان و میدان بهارستان به خانهی داماد میبردند؛ زمستان بسیار سردی بود که در طهران نظیر آن گویا دیگر دیده نشده است.
بنا بود عروس را بر فیلی که تازه از برای شاه از هند آورده بودند و در خیابان فردوسی امروز در دهانهی جنوبی خیابان سوم اسفند منزل داشت بنشانند؛ اما همینکه فیل را آوردند و عروس نگاهی به آن کردو خواستند بغلش کنند و به دوش فیل بگذارند، ترسید و بنای گریه را گذاشت و به هیچ قیمتی حاضر نشد بر این جانور کوهپیکر سوار شود. ناصرالدین شاه کالسکهی بسیار مجللی داشت که از چهار طرف شیشههای بزرگ داشت و به شش اسب میبستند و رضا شاه هم روز تاجگذرای خود بر آن سوار شده بودند. این کالسکه را با آن همه تجمل آوردند و عروس را در آن نشاندند. شش اسب با روپوش مخمل سرخ مروارید دوزی بر آن بسته بودند.
کالسکهچی با جامهی زربافت مجلل خود روی نشیمن خود نشسته بود. یک دستهی صد نفری شاطر با کلاههای قیفی کله قندی زردوزی شده و جامههای بلند ماهوت سرخ زردوزی و چماقهای نقره پیاده در پیش کالسکه در حرکت بودند و پیشاپیش آنها یک فوج سرباز (گویا سربازان معروف سیلاخوری که همه جسورتر و ورزیدهتر بودند) در دو صف از دو طرف خیابان به راه افتادند. نزدیک سه ساعت از شب گذشته بود سربازان یک در میان در لوله تفنگ خود که به دوش داشتند، دسته گل و شمع کجی جای داده بودند و شمعها را روشن کرده بودند و در حرکت شمع پشت دوش آنها در لولهی تفنگ بدینگونه اخترالدوله دختر یازده سالهی ناصرالدین شاه را با این شکوه و جلال به خانهی غلامعلی خان ملیجک عزیز السلطان جوان کرد پانزده ساله بردند.
در بهار آن سال یعنی چهار ماه پس از این واقعه ناصرالدین شاه که تازه از زیارت قبر جیران معشوقهی جوانی خود برخاسته بود، به تیر میرزا رضا کرمانی کشته شد و اخترالدوله دخترش هم چندی پس از آن واقعه، از خانهی عزیز السلطان بیرون آمد و زن ارباب فرج از نانواهای متمول طهران شد و آن عروسی که هنوز نظیر آن در تاریخ ایران دیده نشده است؛ بدین گونه بر انجام رسید.
سعید نفیسی
منبع: سالنامه دنیا (دههی سی خورشیدی)
پیاده سازی و ویرایش: معصومه اخوان