حسین راثی

از فاجعه ی فاصله ها حرف زیاد است

بگذار بخندند به تو مردم این شهر

پشت سر خوبان همه جا حرف زیاد است

 

کوتاه کنم مسئله را “بی تو تمامم ”

گرشرح کنم مسئله را حرف زیاد است

 

بی تو شده هر ثانیه ام یک غزل تلخ

در عمر پر از غصه ی ما حرف زیاد است

 

پشت سر این دل چه سخن ها که نگفتند

پشت سر این مرده چرا حرف زیاد است؟

 

شاعِر آزاری

 

بیشتر با من مدارا کن جفاکاری بس است

خوب عاشق باش احساسات بازاری بس است

 

تا به کی مجنون من و لیلا تو؟ من من، تو تویی

در جهانِ شعر تشبیهاتِ تکراری بس است

 

چونکه مختاری به من هر چیز می خواهی بگو

“دوستت دارم” “فدایت”های اجباری بس است

 

آه، تقویمِ دلِ من در محرم مانده است

ای دلِ غمگینِ من دیگر عزاداری بس است

 

وای بر این شهر و این مردم که با من بد شدند

مومنان والله دیگر شاعِرآزاری بس است

 

بس که بیداری کشیدم از سرم خوابت پرید

یا بکش یا خواب کن، بی دوست بیداری بس است

 

کارِ من غم خوردن و کارِ تو بی کاری است عشق

لحظه ای شادم بکن یک عمر بی کاری بس است

 

از ولادت تا کنون مستی ندیدم حیف شد

یکهزار و سیصدو هفتاد هُشیاری بس است

 

غزل

دور از تو عکسِ رویِ تو در قاب کافی است

در آب هم نگاه به مهتاب کافی است

 

من قانعم به دوری و خوشبختی ات فقط

دیدار گاه گاهِ تو در خواب کافی است

 

یارانِ غارِ من همه اهلِ خیانت اند

یک سگ به جایِ گلّه ی اصحاب کافی است

 

سرزنده ای میانِ دلِ مرده ام هنوز

نیلوفری که مانده به مرداب کافی است

 

هر روز عکسِ چشمِ تو را گریه می کنم

دور از تو عکسِ رویِ تو در قاب کافی است؟

 

بی راهه

دریا به فکرِ ماه ولی ماه بی خیال

چون من اسیرِ آه ولی آه بی خیال

 

یکبار هم نگشت برآورده حاجَتَم

عمری است از اجابتم الله بی خیال

 

بی راهه ام نمی گذرد هیچکس مرا

الّا کسی شبیهِ تو گمراه بی خیال

 

مثلِ برادری که کند نابرادری

دنیا مرا سپُرد به یک چاه بی خیال

 

سردارِ این شکستِ وقیحانه ام که دیر

آمد سپاهِ خسته ام از راه بی خیال

 

خواهانِ آن شدم که شد او در برابرم

دشمن، رقیب، شاعر بدخواه، بی خیال

 

ما پیر می شویم ولی خَم نمی شویم

شیریم در مقابلِ روباه بی خیال

 

حسین راثی

مجموعه غزل لالمرگی

نشر شانی